_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

iran-ghalam@hotmail.de

www.iran-ghalam.de

یادی از صدیقه مجاوری

بمناسبت 17 ژوئن 2003، سالگرد دستگیری مریم رجوی

18.06.2008

بتول ملکی

چقدر سخت است در شرایط آماج تیر دو طرف دوست و دشمن بودن. چقدر دردآور است همزمان زخم شمشیر دشمن بر پشت و زخم خنجر دوست در سینه داشتن. چقدر غیر قابل باور است در حالی که می شود گرفتاریهایی که دشمن فراهم کرده تحمل کرد ولی از دست سیلی های دوست که پی در پی می رسد نتوان در امان بود. وضعیت صدیقه مجاوری و خیلی از باصطلاح توابین به همین شکل بوده است.

سازمان مجاهدین خلق بطور عام و رجوی رهبری آن بطور خاص، به کسانی که با سرافرازی جریان زندان جمهوری اسلامی را پشت سر گذرانده اند، و چه کسانی که در شرایط سخت و طاقت فرسا، یا به لحاظ تاکتیکی دست به توبه کردن ( اصطلاح جمهوری اسلامی ) زده اند، سخت بدهکارند. اما زمانه برعکس است، زیرا سازمان مجاهدین و رجوی آنها را بدهکار می دانند.

کسانی که زندان و شکنجه را تحمل کرده اند به این دلیل به رهبری مجاهدین بدهکارند که به آنها گفته می شود که این شما نبودید مقاومت می کردید بلکه این عقایدی بوده که از طرف ما ( مجاهدین یا رجوی ) به شما رسیده  تا توانستید طاقت بیاورید پس بنابراین ما ناجی شما هستیم و به این منظور باید در ازای آن پرداخت نمایید.

به آنهایی که توبه کرده بودند می گفتند: چون شما در زندان نتوانستید تحمل کنید و به دوستانتان خیانت کردید پس هم اکنون که اینجا هستید باید جبران کرده و بدهکاریهایی که به همرزمانتان دارید بپردازید.

یعنی در هر حال مجاهدین که بصورت فرقه ارتجاعی و سکت اداره می شود افراد را اینگونه به لحاظ عقیدتی سرسپرده و بی اراده می ساخت.

آنطور که در سازمان و در مناسبات تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق شنیدم، صدیقه مجاوری اهل مازندران یکی از توابین زندان جمهوری اسلامی بوده است. در بغداد و در پایگاه ازهدی اتاق من و صدیقه مجاوری و یک نفر دیگر که او نیز اسمش صدیقه و اهل مشهد بود، در یک طبقه بود. هر سه آبستن بودیم.

صدیقه مجاوری قیافه خسته و شکننده ای داشت . چهره ای زردگونه و بی رمق ، چشمان خسته و خواب آلود داشت. بسیار آرام و نرم صحبت می کرد. مهربان بود ولی سعی می کرد مثل کسان دیگر سرسخت و خشن باشد تا رده تشکیلاتی بیشتری بدست آورد. راه رفتنش آرام و شمرده بود. مثل کسانی که ناراحتی کشاله ران دارند، راه می رفت.

دلم به حالش می سوخت. اغلب اوقات مریض بود و بالا می آورد. حتی قبل از حاملگی . گفته بودند که این مریض ها بخاطر آزاری است که در زندان جمهوری اسلامی متحمل شده است. بعضی ها احتمال می دادند که در زندان به او تجاوز شده باشد.

روزی لیلا سعادت مسئول پایگاه که بعد ها یکی از مسئولین  زندان های مجاهدین شد، مرا صدا زد و گفت: که به امداد ( بهداری مجاهدین ) بروم و  صدیقه مجاوری زایمان کرده کمی پیشش باشم و کمکش کنم.

به بهداری رفتم. دیدم صدیقه که یک فرزند پسر آورده بود و اسمش را بخاطر عملیات فروغ جاویدان ، جاوید گذاشته بود. روی تختی مثل جسد نیمه جان افتاده بود و بچه اش با بدن لخت و درحالی که فقط یک بلوز تنش بود جلوی کولر روشن قرار داده شده بود. به او تبریک گفتم. با حالت نگاه زار و خسته ، نگاهم کرد و لبخندی زد و جواب تبریک مرا داد. گفتم حالت چطور است ؟ گفت: نمی توانم تکان بخورم. از جایم نمی توانم بلند شوم و به بچه رسیدگی کنم. وقتی گریه می کند نمی دانم چگونه او را نگه دارم. گفتم : چرا کسی را به کمکت نمی فرستند؟ گفت: لیلا پیش من رفت و آمد می کند و همچنین گفت: بچه هیچوقت نمی خوابد و همیشه گریه می کند . نمی دانم چکار کنم. گفتم: معلوم است. بچه نوزاد را جلوی کولر گذاشتی بدون اینکه بدنش با لباسی پوشیده شده باشد و دست و پایش سرد است . جای بچه نه گرم است و نه تمیز. گفت : لیلا این کار را کرده است. گفتم: اگر به من بسپاری خودم ترتیبش را می دهم. گفت: هر کاری می توانی بکن چون من سه روز است بخاطر گریه بچه نخوابیدم.

بچه را از جای خود بلند کرده و شستم. او را کهنه اش گرفته و لباس پوشانده  و در ملافه  اش پیچاندم. یک قند داغ گرفتم کمی از ان به او دادم. در عرض کمتر از 10 دقیقه بچه خوابید. از سکوت اتاق صدیقه نیز خوابش برد.

حدود سه ساعت پیش آنها نشستم و اتاق را مرتب کرده و درجه کولر را نیز پایین آوردم.

و بعد لیلا سعادت وارد شد. به من گفت چرا اینها خوابند؟ گفتم: هیس ! خسته اند، بگذار بخوابند.

از آنجایی که لیلا سعادت مسئول پایگاه بود نمی توانستم چیز دیگری بگویم فقط گفتم: بچه سردش بود بخاطر همین نمی خوابید. لیلا در حالی که لبخند معنی داری بر لب داشت ضمن نگاه کردن به من به طرف صدیقه رفت و او را از خواب بیدار کرد. اصرار کردم راحتش بگذارد ولی لیلا همچنان مرا نگاه می کرد و به کارش ادامه می داد. به طرف بچه رفت و گفت: بچه گرسنه اش است باید شیر بخورد. صدیقه گفت: اگر گرسنه شد خودش بیدار می شود. ولی لیلا سعادت بدون اعتنا به اصرار من که چندین بار به او گفتم بهتر است بچه بخوابد و بی اعتنا به گفته های صدیقه نیز ، بچه را بلند کرد ملافه را باز کرد و او را جلوی کولر گذاشت!.

صدیقه بسیار ناراحت بود ولی نمی توانست حتی تکان بخورد . من با حالت ناراحتی و عصبانیت ، بخاطر رفتار لیلا سعادت، با صدیقه خداحافظی کرده و امداد را ترک کردم.

در تشکیلات فرقه ای که جان و مال و روح افراد در بست در اختیار آنها قرار دارد و انسان هایی که بر اثر شستشوی مغزی ممتد در محیط بسته صورت می گیرد، از خودشان اراده ای ندارند و مثل شبحی می مانند که در خلاء نمایان می شوند. بنابراین نمی توانند از خودشان یا از خانواده شان در مقابل چنین تشکیلاتی دفاع کنند. بخاطر همین، صدیقه مجاوری حتی جرات اینکه بگوید بگذار بچه ام راحت باشد، را نداشت.

بیماری بعد از زایمان صدیقه ماه ها طول کشید. هیچوقت صدیقه خوب نشد. نمی توانست لباس فرم نظامی به تن کند. همیشه بلوز و دامن می پوشید.

در همین هنگام، بچه ام معلول بدنیا آمد و مورد عمل جراحی قرار گرفت و مرد. بچه صدیقه اهل مشهد نیز منگول بدنیا آمد. علت سالم بدنیا نیامدن اکثر بچه ها در سازمان ، دلایل زیادی دارد: سؤ تغذیه، یعنی زن حامله در همه شرایط مجبور بود غذای معمولی پایگاه را بخورد. دیگری ، بیگاری کشیدن و ارجاع کار حتی تا نه ماهگی و استراحت کافی نداشتن. و همچنین مهمترین چیزی که وجود داشت قرار دادن زنان حامله در شرایط عصبی فوق العاده بوده است.

 

من به پایگاه دیگر رفتم. دیگر صدیقه مجاوری با ما نبود. گاهگاهی به هنگام تردد به پایگاه ها او را می دیدم که به همان حالت آرام آرام و بی رمق راه می رفت.

بچه دیگرم ( بهنام ) بدنیا آمد. بچه صدیقه همچنان منگول ماند و رشد نمی کرد.

روزی صدیقه مجاوری را در یکی از پایگاهها دیدم. در این زمان دیگر مسئول قسمتی شده بود.

جاوید را دیدم که بزرگ شده و حدود 18 ماه داشت. دیدم که در پایگاه ول است و در حال گریه کردن. روزها جاوید را به یک خانم دیگر که او نیز اسمش صدیقه بود و اهل مشهد نیز بود، ولی بچه نداشت، می دادند و شب ها به مادرش سپرده می شد و چون مادرش مسئول بود و همیشه این در و آن در می رفت، بچه در راهرو ول می شد. آن روز به صدیقه اهل مشهد گفتم این بچه گریه می کند او را نگه دار تا مادرش کارش تمام شود، آیا اینطوری بهتر نیست؟ صدیقه گفت: مادر این بچه همیشه کار دارد.من نیز تا همین ساعت مادرش بودم ولی از این ساعت به بعد مادرش نیستم. جاوید به طرف صدیقه می رفت، صدیقه او را نمی پذیرفت و بچه به طرف مادرش می رفت، مادرش او را نمی گرفت. من حیران و پریشان به این صحنه ناراحت کننده نگاه می کردم در حالی که بهنام در بغل من جای امن و امانی داشت.

در زمان جنگ خلیج فارس به ما گفتند که برای بچه های خودمان از لباس بچه هایی که توسط سازمان به خارج از عراق فرستاده شده بودند، را برداریم. من هم چند لباس برای بهنام برداشتم.

یک روز در زندان اسکان E   که بودم لباسها را روی بند لباس پهن کرده بودم. صدیقه مجاوری از آنجا عبور می کرد. با هم احوالپرسی کردیم، سراغ جاوید را گرفتم. گفت: فرستادند خارج . به ناگهان چشم های بی رمقش را به بند لباس خیره کرد و حلقه اشکی در چشمانش ظاهر شد. صورت زردگونه اش، به سرخی  رفت و برگشت مرا نگاه کرد یک لبخند تلخی زد.

از دگرگون شدنش حالت ناراحتی به من دست داد و دلیلش را پرسیدم. گفت: این جلیقه بافتنی که روی بند است چه کسی گذاشته؟ گفتم: برای بهنام استفاده می کنم. با حالت بغض آلود گفت: مال جاوید است. گفتم: صدیقه،  بی تعارف می گویم یا الان که خیس است می توانی ببری یا بعد از اینکه خشک شد بیا از من بگیر. گفت : نه ، نه ، لازم نیست. چون اگر از تو بگیرم دائم به یاد او می افتم و بیشتر ناراحت می شوم بگذار بهنام استفاده اش کند چه فرقی می کند؟ و بعد خداحافظی کرد و رفت و هیچوقت دیگر او را ندیدم.

 

و اما، یک حادثه شوم، یک روز نکبت بار زندگی صدیقه مجاوری را نابود کرد. 17 ژوئن را می گویم.

روزی که تشکیلات مافیایی و فرقه گرای مجاهدین خلق دچار ضربه خرد کننده و کمر شکن از طرف پلیس فرانسه شد. این حادثه و این روز که برای خیلی ها جای خوشحالی داشت بخاطر اینکه  این گروه جنگ طلب و متجاوز به حقوق انسانها، دچار ضربه کاری شده بود چون رهبر ریاکار و حرّاف و دروغگوی آن یعنی مریم رجوی و با همراهانش دستگیر شده بودند، ولی برای افراد درون سازمان زمان امتحان پس دادن بخاطر قول و قرار های سرسپردگی که داده بودند و بر اثر شستشوی مغزی دچار عدم تعادل روانی بودند و قدرت تصمیم گیری را به هیچ وجه نداشتند، بود. روز شوم و بد یمنی بود. روز امتحان پس دادن، روز نشان دادن رفع کمبودها و ضعف ها، و پرداختن بدهکاریهایی که هر کدامشان به رهبر همیشه طلبکارشان داشتند.

در این روز بخاطر آزادی مریم رجوی ، دستور تشکیلاتی را باید اجرا می کردند و گرنه مورد طعن و لعن و آزار روانی قرار می گرفتند. بر روی خودشان بنزین ریختند و خودشان را به آتش کشیدند، سوختند و سوختند. کسی چه می داند در میان شعله های آتش پشیمانی به سراغشان نیامده باشد. کسی نمی توانست به دادشان برسد. افراد دیگر مجاهدین برای تهییج بیشتر رهگذران  و گرفتن عکس و فیلم از صحنه های خودسوزی شتابان و فعال بودند، بعضی دیگر نیز با سکوت و بهت و حیرت بدن سوزان اعضای سازمان را مشاهده می کردند. شاید از خود می پرسیدند چرا؟

 

 

و آنها زنده زنده سوختند تا جسد متحرک شبح گونه ای که در زندان فرانسه گیر افتاده بود ، موقتاً از بند بگریزد. بعد با این شانتاژ ها بود که رهبر خودخواه و مریض احوال مجاهدین یعنی مریم رجوی ، بی آبرو و مچاله شده به بیرون از زندان پرتاب شد و مریم رجوی با لباس خوش رنگ صورتی ، خندان و پایکوبان بر جنازه از هم پاشیده شده صدیقه مجاوری و ندا حسنی به رقص در آمد و به بقیه افراد به آتش کشیده شده و بی ریخت و بدریخت شده خندید و خود را در فضای رنج و محنت این افراد سوخته و بر باد رفته رها کرد و لبخند رضایت زد و بر سیل روان خیانت ها جاری شد.

 

مطالبی دیگر از بتول ملکی :

ــ در حاشیه کنفرانس مطبوعاتی 5 آوریل 2008 در پاریس

 ــ مصاحبه خانم بتول ملکی با آقای آنتوان گسلر در سوئیس

ــ تبریک به خانم بتول سلطانی

ــ گزارش ملاقات هیئتی از کانون ایران قلم با مسئولین سازمان جهانی صلیب سرخ  در ژنو

ــ جداشدگان از سازمان مجاهدین در کمپ تیف ( TIPF  ) را دریابیم

ــ دیدار دو فعال حقوق بشر در سوئیس

ــ  ملاقات هیئتی از فعالین حقوق بشر با مسئولین سازمان صلیب سرخ جهانی در ژنو

ــ خشونت علیه زنان

ــ ملاقات  هیئتی از فعالین حقوق بشر با کمیساریای عالی پناهندگان در ژنو

ــ مصاحبه سایت ایران قلم با  خانم بتول ملکی  در  مورد سالگرد انتشار گزارش سازمان دیدبان حقوق بشر

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد