_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________
" کانون ایران قلم"
iran_ghalam@yahoo.de
ناصر میناچی مشمول «فامیل الدنگ» نشد ایرج مصداقی، پژواک ایران 04.02.2014
ناصر میناچی هم درگذشت. در میان مطالبی که در وصف او نوشته شد، متأسفانه پیام تسلیت مریم رجوی و مقالهی محمد اقبال یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت در سایت «همبستگی ملی»، نمونههای کاملی است از تزویر و ریا و دورویی. در فرهنگ رهبری عقیدتی مجاهدین، جایی که نیاز به مطرح شدن هست، میتوان از درگذشتگان سوءاستفاده کرده و طلبکار هم شد که «عاقبت به خیرشان» کردیم. مسعود رجوی برای اثبات و تأیید خود در دیماه ۱۳۸۸ با یک تأخیر ۲۸ ساله، خبر از دریافت پیام تسلیت دکتر علی امینی و دکتر احمد مدنی در رابطه با شهادت اشرف ربیعی و موسی خیابانی در سال ۶۰ داد. بدون آن که توضیح دهد نامبردگان در چه شرایطی پیام فوق را ارسال داشته و هنگام مرگ چه نظری نسبت به شخص او داشتند. سیاست استفاده از نام درگذشتگان، هنگام مرگ مهندس بازرگان، توسط مسعود رجوی برای اولین بار بهکار گرفته شد. در حالی که وی کتابی ۵۰۰ صفحهای علیه بازرگان نوشته بود و در طول بیش از یک دهه اتهامی نبود که علیه وی مطرح نکرده باشد. دکتر یحیی نظیری کفیل وزارت کشاورزی در «دولت موقت» بازرگان که فوت کرد، مریم رجوی لباس عزا به تن کرد! و اعضای شورای ملی مقاومت و تعدادی از فرانسویها را نیز به اورسورواز دعوت کرد و از زبان حمید اسدیان و مصطفی نادری یک زندانی سیاسی سابق به خدمت درآمده، چه دروغها که در مورد پیرمرد به هم نبافتند. مریم رجوی بعداً درگذشت آیتالله منتظری را نیز تسلیت گفت! مجاهدین پس از انتشار خاطرات زندانم، نزد هوادارانشان یکی از گناهان من را نگاه مثبتم به آیتالله منتظری میشمردند. دکتر احمد صدر حاج سیدجوادی که فوت کرد دوباره مریم رجوی دست به کار شد و پیامی به شرح زیر صادر کرد و بر «حمایتهای سیاسی و کمکهای بیدریغ آقای صدر حاج سید جوادی در بَدو انقلاب ضد سلطنتی از مجاهدین» تأکید کرد: »پیام تسلیت بمناسبت درگذشت آقای صدرحاج سیدجوادی ۱۱ فروردین ۱۳۹۲
صبح امروز آقای احمد صدر حاج
سید جوادی، نخستین وزیر کشور بعد از انقلاب ضدسلطنتی و
هم چنین وزیر دادگستری در دولت بازرگان، در تهران –
بیمارستان آبان درگذشت. آن مرحوم که به هنگام در گذشت
۹۶ سال داشت، در دوران دیکتاتوری شاه از وکلای نامدار
مخالفِ استبداد سلطنتی و از مؤسسانِ نهضت آزادی و از
یارانِ مهندس بازگان بود. مریم رجوی، با یادآوری
حمایتهای سیاسی و کمکهای بیدریغ آقای صدر حاج سید
جوادی در بَدو انقلاب ضد سلطنتی از مجاهدین، صرفنظر از
تباین و تعارضِ آشکار خطوط سیاسی نهضت آزادی با
مجاهدین و شورای ملی مقاومت ایران، درگذشت آقای صدر را
به فرزندان مجاهد وی خواهر مجاهد شهرزاد صدر مسئول اول
پیشین سازمان مجاهدین خلق ایران، و مجاهد خلق علیرضا
صدر که در زندان لیبرتی به سر می برد، تسلیت گفت.» گویا مواضع نیروها و افراد در «بدو انقلاب ضدسلطنتی» ملاکی است برای سنجش مواضع امروز آنها. در آن صورت بایستی از «حمایتهای سیاسی و کمکهای بیدریغ مجاهدین از خمینی در بدو انقلاب ضدسلطنتی» هم گفت. لازم به توضیح است که در دیدگاه مجاهدین و شهرزاد و علیرضا فرزندان دکتر احمد صدر حاجسیدجوادی، او نیز مانند عمویشان دکتر علی اصغر حاجسیدجوادی نه تنها «فرومایه» بود بلکه جزو «فامیل الدنگ» هم محسوب میشد. ناصر میناچی هم که درگذشت، در بر همان پاشنه چرخید و مریم رجوی بر اساس سیاست مألوف دست به قلم شد و به جای آن که او را خسرالدنیا والآخره معرفی کند و شعار «ننگ ما ننگ ما، فامیل الدنگ ما» سر دهد وی را ستود: »تسلیت به مناسبت درگذشت آقای ناصر میناچی در تهران ۵ بهمن ۱۳۹۲ با کمال تأسف مطلع شدیم که آقای ناصر میناچی بنیانگذار حسینیه ارشاد و زندانی سیاسی در دیکتاتوری شاه، و نخستین وزیر ارشاد پس از انقلاب ضدسلطنتی در دولت بازرگان که در نهضت آزادی پیوسته از حامیان مجاهدین بود ، امروز در تهران درگذشت. آقای میناچی که به هنگام در گذشت ۸۲ سال داشت، در دوران دیکتاتوری شاه از مخالفان همیشگی استبداد سلطنتی بود و برای آزادی زندانیان سیاسی بویژه آخرین گروه آنها تلاش میکرد.
رئیس جمهور برگزیده مقاومت
خانم مریم رجوی، درگذشت آقای ناصر میناچی را به همسر و
فرزندان و خانواده ایشان تسلیت گفت و برای آنها آرزوی
صبر و شکیبایی و برای آن مرحوم، غفران و رحمت مسئلت
کرد.» مریم رجوی در این پیام برخلاف گذشته، صلاح ندید نامی از فرزند ناصر میناچی بیاورد و تنها بر این نکته تأکید کرد که وی «در دولت بازرگان که در نهضت آزادی پیوسته از حامیان مجاهدین بود ». موضوع تلاش میناچی «برای آزادی زندانیان سیاسی بویژه آخرین گروه آنها» که مریم رجوی در پیامش مورد تأکید قرار داده، اشاره به مسعود رجوی است. گویا هم و غم میناچی آزادی وی بوده است! عباس میناچی، فرزند بزرگ ناصر میناچی از اعضای مجاهدین است و سروناز چیتساز یکی از اعضای شورای رهبری مجاهدین و مسئول کمیسیون زنان شورای ملی مقاومت، عروس اوست. این که چرا مریم رجوی نامی از آنها نیاورده بر میگردد به سابقهی امر. محمد اقبال نیز به اشارهی رهبری مجاهدین به صحنه فرستاده شد تا پیام مریم رجوی بی مسما نباشد و پا در هوا نماند. وی که در طول یک سال گذشته بارها از سوی رهبری عقیدتی مجاهدین علیه خواهرانش کوک شده و اتهامی نیست که متوجهی آنها نکرده باشد (۱) در وصف میناچی قلمفرسایی کرد و از دکتر شریعتی هم مایه گذاشت و به نیکی یاد کرد. در حالی که اقبال در نشستهای درونی مجاهدین در اشرف، آنقدر علیه شریعتی ( به ویژه مشکلات جیم یا جنسی وی) یاوهسرایی کرد که آش شور شد و مسعود رجوی به منظور پرهیز از دافعهی آن، رشتهی سخن را به دست گرفت و او را خاموش ساخت. مریم رجوی و اقبال به شیوهی مألوف مجاهدین، در مورد کمکهای میناچی به این سازمان در سال ۱۳۵۸ روضه خواندند. بدون این که اشاره کنند ناصر میناچی در سال ۱۹۹۶ در نامهای به موریس دنبی کاپیتورن گزارشگر ویژه ملل متحد در ارتباط با نقض حقوق بشر در ایران، علیه مجاهدین شکایت کرده و مدعی شده بود که فرزندش عباس (هدایت) در اشرف و نزد مجاهدین زندانی است. ناصر میناچی یا آنهایی که او را تحریک کرده بودند که علیه مجاهدین در این مورد شکایت کند حساب این را نکرده بودند که عباس یکی از معتقدان رهبری مجاهدین است و این پروژه میتواند به ضد خودش تبدیل شود. البته زمینهی چنین شکایتهایی بر میگشت به نگرانی و بیخبری خانوادهها از سرنوشت فرزندانشان. وگرنه امکان برقراری تماس عباس میناچی که از قضا در بخش مخابرات مجاهدین فعالیت میکرد با پدرش مثل آب خوردن بود. عروساش سروناز چیتساز در اروپا به سر میبرد و میتوانست او را نسبت به سلامت فرزندش باخبر کند. موضوع عدم تماس با خانوادهها مطلقاً جنبهی امنیتی نداشت. از آنجایی که اثبات بیاعتباری شکایت میناچی میتوانست ضربهی جدی به گزارشهای واقعی در مورد زندان و بدرفتاری مجاهدین با ناراضیها و نقض حقوق بشر در «قرارگاه اشرف» و مناسبات مجاهدین وارد کند به دستور رهبری مجاهدین، عباس میناچی از عراق به ژنو آمد تا شخصاً ادعاهای پدرش را رد کند. وی در دیدار نسبتاً طولانیاش با کاپیتورن به او توضیح داد که به خواست و ارادهی خود تحصیلات عالیاش را در آمریکا نیمهتمام گذاشته و همراه همسرش به عراق رفته و شکایت پدرش ناشی از تبلیغات دروغ رژیم است. من در زمان یاد شده در نهاد «سازمانهای بینالمللی مجاهدین» که مسئولیت آن با سعیده کیهانی بود فعالیت میکردم و شخصاً در ژنو حضور داشته و از نزدیک در جریان این دیدار و گزارشهای مربوط به آن بودم. در گزارش ۱۱ اکتبر ۱۹۹۶ کاپیتورن به پنجاه و یکمین اجلاس کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد در ارتباط با موضوع شکایت ناصر میناچی مقدم علیه مجاهدین و ابراز نگرانی نسبت به سرنوشت فرزندش آمده است:
Mr. Abbas Minachi Moghaddam,
whose relatives in Iran were told that he was
imprisoned outside of Iran in a jail belonging to an
opposition group. Mr. Minachi Moghaddam was received
by the Special Representative in Geneva on 27 August
1996 and denied the allegations of imprisonment. ملاحظه کنید مجاهدین چگونه به خانوادههای نگران از سرنوشت عزیزانشان «فامیل الدنگ» میگویند و بعد همان موقع درگذشت ناصر میناچی را که در روابط درونیشان او را مستحق هر دشنامی میدانند، تسلیت میگویند و در وصف او مقاله مینویسند و او را ارج مینهند! اگر مجاهدین راست میگویند و قدر کمکهای میناچی و صدرحاجسیدجوادی و … در سال ۵۸ را میدانند چرا این همه در حق محمدرضا روحانی و کریم قصیم نمکناشناسی میکنند و قدر زحمات سیسالهی آنها را نمی دانند؟ آنها که هنگام «استعفا»، رویشان را هم از راه دور بوسیده و مبارزات همراه آنها را ارج گذاشته و نوشته بودند:
«در این جا از خانم رجوی و
دبیرخانه شورا محترمانه خداحافظی می کنیم . از دور روی
دیگر همراهان دیرینه را می بوسیم و با مهر و دوستی
بدرود می گوئیم.»
نریمان و قهرمان حیدری دو
عضو سابق مجاهدین همچون ناصر میناچی به مراجع
بینالمللی علیه مجاهدین شکایت نکردند بلکه در نامهای
محترمانه از مریم رجوی جویای سلامتی برادرانشان شدند.
واکنش مجاهدین را تحت عنوان
پاسخ برادران این دو نفر در زیر ملاحظه کنید:
عاطفه و عفت اقبال به هیچکس
شکایت نکردند، به هیچ کس نامه ننوشتند، حتی مجاهدین و
رهبری آن را مستقیماً مخاطب قرار ندادند بلکه در دفاع
از ساکنان اشرف و لیبرتی خواهان انتقال آنها به کشور
سوم شدند. همان خواستهای که مجاهدین به دروغ میگویند
خواهان آن هستند و در عمل با همهی کسانی که چنین
خواستهای دارند دشمنی میورزند. محمد اقبال زشتیای
نبود که بر علیه خواهرانش به خرج ندهد. علاوه بر این
که خواهرش عاطفه را فاحشه خواند، به وی اتهام همکاری
با لاجوردی و حاجداوود و … زد و در مقالهی
«بازنشخوار کنندگان فضولات ولایت» در مورد او نوشت:
«در وسط راهروی زندان به پای حاج داوود رحمانی
میافتاد و لاجوردی دژخیم هر گاه که از جلوی سلول وی
رد میشد با مهربانی خطاب به وی میگفت: ”السابقون
السابقون اولئک المقربون”…» این در حالی بود که عاطفه اقبال توسط مجاهدین پیشتر به عنوان «زندانی از بند رسته» به کمیسیون حقوق بشر ملل متحد برده میشد و خبرش همراه با مصاحبه و آب و تاب در صفحات نشریه و اخبار رادیو مجاهد انتشار پیدا میکرد. حتی خبر ازدواج او در نشریه مجاهد انعکاس مییافت و شور و فتورش در ارتباط با «انقلاب ایدئولوژیک» مجاهدین، زینتبخش صفحات نشریهی مجاهد میشد. آیا به چنین سازمانی میشود اعتماد کرد؟ ایرج مصداقی ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ پانویس: ۱- دیگر مقالات محمد اقبال علیه خواهرش عاطفه را در آدرسهای زیر ملاحظه کنید: «میرغضبها» http://mohammadeghbal.blogspot.fr/2013/12/blog-post_11.html «تف و لعنت بر تو عاطفه پلید» http://mohammadeghbal.blogspot.fr/2013/12/blog-post_279.html «قیاس مع الفارق» http://mohammadeghbal.blogspot.fr/2013/12/blog-post_14.html این مقالات همگی در سایت همبستگی ملی انتشار یافته است. توضیح: البته این احتمال میرود که مجاهدین در واکنش به این نوشته عباس میناچی را وادار کنند که از علاقمندی پدرش به مجاهدین و توبه و انابههای بعدی بنویسد و موضوع شکایت علیه مجاهدین را هم به وزارت اطلاعات و … نسبت دهد و نه نگاه پدرش به مجاهدین و …. منبع:پژواک ایران
______________________________________________________________________ پاسخ مجاهدین به مقالهی فریبا هادیخانلو «اشرف نشان» یا «تواب اتاق آزادی اوین» ایرج مصداقی، پژواک ایران 06.11.2013
پاسخ مجاهدین به مقالهی فریبا هادیخانلو «اشرف نشان» یا «تواب اتاق آزادی اوین» در مهرماه ۱۳۹۲ مقالهی «فریبا هادیخانلو «اشرف نشان» یا «تواب اتاق آزادی» را که در زیر میآید نوشتم. مجاهدین که از پاسخ به محتوای نوشتهی من عاجز مانده بودند و قادر به تکذیب آن نبودند به زعم خود در دو نوشته و در یک روز به آن پاسخ دادند. اولی به قلم اسماعیل هاشمزاده ثابت که نام مستعار یکی از اعضای «اورسورواز» نشینشان است، در سایت آفتابکاران انتشار یافت و دومی به «قلم» زهره رستگار در سایت همبستگی ملی به چاپ رسید. صحنهگردانان و سناریونویسان از حداقل هوش و ذکاوت هم برخوردار نیستند که لااقل با فاصله مطالب را انتشار بدهند که دم خروس به فرموده دست به قلم شدن نویسندگان مشخص نشود. این نوع واکنشهای سراسیمه و هماهنگ و ادبیات به کار گرفته شده در آنها نشان از درماندگی و استیصال دارد. فریبا هادیخانلو «اشرف نشان» یا «تواب اتاق آزادی اوین» مقدمه: لازم میبینم به منظور تنویر افکار عمومی در مورد سوابق کسانی که این روزها در هیئت هواداران «اشرفنشان» مجاهدین، از سوی این سازمان به خدمت گرفته شدهاند، توضیح کوتاهی ارائه دهم تا هواداران این سازمان متوجه شوند چه کسانی به عنوان «مبارز» و «زندانی از بند رسته» و «مقاوم» به آنها قالب میشوند و چه تفسیر وارونهای از زندان و مقاومت ارائه میگردد. پیش تر در مورد علیرضا یعقوبی یکی از همین «اشرفنشان»ها که امروز «تحلیلگر» مجاهدین شده و جای «دوست» و «دشمن» نشان میدهد روشنگری کردم. http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54735.html
فریبا هادیخانلو یکی از عوامل به خدمت گرفته شده از سوی مجاهدین، «شاهد» محمد حسین توتونچیان دیگر مأمور این سازمان برای تولید دورغهای عجیب و غریب علیه من است. او به فرمودهی رهبری مجاهدین، همراه با محمدحسین توتونچیان مدعی شد شهید به خون خفته، فاطمهی کزازی «نامزد» و «معشوق» من بوده است و از آن بدتر این دو با تزویر و پروندهسازی آشکار، مدعی شدند که من برای فرار از مجازات اعدام، جلال و فاطمه کزازی را لو داده بودم. در حالی که جلال دو هفته قبل از من و فاطمه دو سال بعد از من دستگیر شده بودند و من در دوران یاد شده در زندان گوهردشت مشغول تحمل دوران زندانم بودم. پیش از انتشار مقالهی توتونچیان، مهدی ابریشمچی که هدایت پروژه را در دست داشت، در کال کنفرانسهای برگزار شده برای هواداران مجاهدین در آمریکا و … خبر از انتشار قریبالوقوع مقالهی توتونچیان داده و از همهی نیروهایشان خواسته بود که در پخش گستردهی این جعلیات بکوشند. ابوالقاسم رضایی نیز توجیه سوژهها را به عهده داشت و پروژه را هدایت میکرد. چنانچه در فیسبوک و مقالات متعددی که از سوی هواداران و مسئولان این سازمان انتشار یافت به جعلیات این دو و تیمی که پشت سر داشتند بارها اشاره شد و همچنان به این کار زشت و غیرانسانی ادامه میدهند. نکتهی حیرتآور آن که برای سرهمکردن این جعلیات با تزویر و فریب خواننده را به کتاب خاطراتم از دوران دهسالهی زندان «نه زیستن نه مرگ»، هم رجوع میدهند! http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=3132 همسرم راضیهی متینی در مقالهای تحت عنوان «آیا با دروغ و تهمت میتوان از پاسخگویی و مسئولیتپذیری گریخت؟» http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54530.html و همبندی سابقم حمید آقاغدیر اصفهانی در مقالهای با عنوان «آقای توتونچیان هنوز شاهدان زندهاند» http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-53749.html جوابهای لازم را به مهدی ابریشمچی و ابوالقاسم رضایی گردانندگان این پروژهی غیرانسانی و توتونچیان و هادیخانلو به عنوان عاملان اجرایی آن دادند؛ هرچند همچنان مجاهدین برای آن که خود را از تک و تاب نیاندازند در سایت همبستگی ملی و سایتهای تابعه، با چشمبستن بر وجدان و اخلاق، جعلیات مزبور را تکرار میکنند و بیش از پیش بر طبل رسوایی خود میکوبند. محمد حسین توتونچیان در مقالهی مزبور فریبا هادیخانلو «شاهد» و «مطلع» خود را که سناریوی غیرانسانی و زشت مجاهدین بر اساس به اصطلاح شهادت او بنا شده این گونه معرفی میکند: «در بین کسانی که به من زنگ زدند فریبا هادیخانلو زندانی سیاسی دهه ی ۱۳۶۰ بود ، کهپدر ۶۲ ساله اش جز شهدای قتل عام ۱۳۶۷ است . » http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=3132 او در همین مقالهی چهرهی یک زندانی مقاوم و قهرمان از هادیخانلو ارائه میدهد. چرا مجاهدین تنها در مورد پدر فریبا هادیخانلو صحبت کردهاند و در مورد همسرش چیزی نگفتهاند که او نیز در زمرهی «شهدای قتلعام ۱۳۶۷ است» سؤالی است که بایستی به آن پاسخ دهند. آیا بهتر نبود برای اشک گرفتن از چشم خوانندگان از او هم یادی میکردند تا ذکر مصیبتشان دردناکتر شود و پای «شاهد»شان سفتتر؟ مصطفی ایگهای همسر سانسور شدهی هادیخانلو
فریبا هادیخانلو پس از آزادی از زندان با مصطفی ایگهای که او نیز به تازگی از زندان آزاد شده بود ازدواج کرد. ازدواجی که مصطفی به خاطر سوابق همسرش از سوی تعدادی از زندانیان مجاهد «از بند رسته» مورد انتقاد نیز قرار گرفت. از قرار معلوم تیغ «انقلاب ایدئولوژیک» و «طلاقهای اجباری» دامان این شهید را پس از مرگ گرفته است و از او حتی در جایی که لازم است هم به فرمودهی مجاهدین ذکری به میان نمیآید. وقتی فریبا هادیخانلو برای من به دروغ نامزد میتراشد و سپس با چشم بستن بر روی وجدان و شرافت مرا عامل لو دادن وی معرفی میکند بهتر نبود راجع به همسر خودش توضیح میداد؟ هیج عکسی از مصطفی همسر فریبا هادیخانلو که در کشتار ۶۷ جاودانه شد در فیسبوکش نیز وجود ندارد. تاکنون کوچکترین یادی از وی نکرده است! چرا، نمیدانم. حتماً مجاهدین و توتونچیان و هادیخانلو توضیح قانعکنندهای برای خوانندگان دارند. چگونگی آشنایی من و مصطفی ایگهای من ساعت ۱۰ صبح ۲۹ دیماه ۱۳۶۰ دستگیر شدم و مصطفی نیز غروب همان روز در مغازهی شیشهفروشی که در شرق تهران داشت با لباس کار دستگیر و به یکی از ستادهای فرعی کمیتهی نازی آباد آورده شد. من که تازه از زیر شکنجه درآمده بودم با او که از روحیهی شوخ و بذلهگویی هم برخوردار بود همسلول شدم. در آن سلول دو تواب معروف زندان اوین به نامهای مجید بسط چی و شاهرضا بابادی هم حضور داشتند که برای دستگیری چند سوژه به آنجا منتقل شده بودند. به این ترتیب آشنایی من و مصطفی در موقعیتی خطیر شکل گرفت. روز بعد با هم توسط اکبر خوشکوش به زندان اوین منتقل و به شعبات بازجویی متفاوت تحویل داده شدیم. او پس از بازجویی مقدماتی، همان روز به بند منتقل شد ولی من روزها در شعبهی بازجویی و دادسرا و زیر بازجویی ماندم که شرحش را در جلد اول خاطراتم دادهام. مصطفی پروندهی سبکی داشت و از آنجایی که برادرش محمد در زمان شاه هنگام حمل بمب دست ساز کشته شده بود خانوادهاش به مجاهدین گرایش داشتند. برادر کوچکترش نیز در بند ۲ واحد ۱ زندان قزلحصار تواب بود و مصطفی در سالهای بعد از این بابت رنج میکشید. در سالهای گذشته من با پیگیری زیاد عکس قبر مصطفی را در بهشتزهرا پیدا کردم و در کتاب «رقص ققنوسها و آواز خاکستر» صفحهی ۱۷۰ انتشار دادم.
(عکس قبر مصطفی ایگهای فرزند سیداسدالله متولد ۱۳۳۷ در قطعهی ۸۷ ردیف ۷۶ شمارهی ۴۶ رژیم تاریخ اعدام او را به دروغ ۸ آبان ۱۳۶۷ اعلام کرده است. ) برحسب وظیفه تلاش زیادی هم کردم تا بلکه عکس قبر هوشنگ هادیخانلو را به دست آورم اما از آنجایی که ظاهراً رژیم هنوز آدرس قبر وی را نداده است کوششهایم به ثمر نرسید. آیا همین که من برای مستند کردن جنایت رژیم میکوشم و حضرات مدعی، به شکلی پیمارگونه حتی نامی از شهید بخون خفته نمیآورند گویای بسیاری از حقایق نیست؟ آشنایی من با خانواده هادیخانلو و یوسفلی
من در سال ۶۱ و ۶۲ در سالن ۱۹ گوهردشت و بند ۶ مجرد قزلحصار رابطهی بسیار نزدیکی با چنگیز هادیخانلو برادر فریبا داشتم که در جلد اول خاطراتم به آن اشاره کردهام. چنگیز در سال ۶۴ أزاد شد و به مجاهدین پیوست. وی در یکی از کمینهای مزدوران رژیم در عراق همراه با تعدادی دیگر از مجاهدین در سال ۹۷ کشته شد. محمد حسین توتونچیان و فریبا هادیخانلو در مورد چنگیز هم حرفی نزدهاند! البته چنگیز در اشرف مدتی تحت برخورد قرار داشت. حیدر یوسفلی که امروز در لیبرتی است نیز پس از آزادی از زندان با فریندخت، خواهر بزرگتر فریبا هادیخانلو ازدواج کرد. در حملهای که نیروهای رژیم در بهار ۶۶ به منزل مسکونی یوسفلی در شرق تهران داشتند، علی فرزند کوچکتر خانواده، هدف رگبار مسلسل قرار گرفت و درجا کشته شد و حیدر و مصطفی همراه با یکی از پیکهای مجاهدین که اگر اشتباه نکنم رشید نام داشت و تعدادی دیگر در این رابطه دستگیر شدند. چنگیز که عازم خانهی یوسفلی بود سر کوچه از طریق همسایهها در جریان حمله قرار گرفت و از همانجا فراری شد. حیدر در سال ۶۷ در زندان گوهردشت در برخورد با مسئولان زندان از آنجایی که از جریان کشتار مطلع شده بود با پذیرش شروط آنها نزد هیئت مرگ برده نشد و در دههی هفتاد از زندان آزاد و در دههی هشتاد به مجاهدین پیوست. همسرش فریندخت هم با او دستگیر شد اما بعد از یکی دو ماه از زندان آزاد شد. او باردار بود و نام پسرش را هم به یاد برادر همسرش علی گذاشتند. (وی با همان سابقهی یکی دو ماهه زندان به عنوان زندانی سیاسی از بند رسته علیه من بیانیه امضا کرده است. البته مجاهدین تا دلتان بخواهد از این دست سیاهکاریها کردهاند.) در زندان گوهردشت، شعری به یاد «علی یوسفلی» به نام «برای درک مرگ» سروده شد که من آن را از حفظ کردم و در مجموعه سرودههای زندان «برساقه تابیده کنف» انتشار دادم. در صفحهی ۲۸۳ این کتاب دلیل سروده شدن آن را به شرح زیر توضیح دادم: «این شعر در وصف علی یوسفلی سروده شده است. تاریخ سروده شدن آن در پاییز ۶۷ است ولی علی در سال ۶۶ به شهادت رسیده بود. پاسداران هنگام حمله به محل زندگی علی، وی را که کنار پنجره نشسته بود، از روی دیوار به رگبار میبندند. در یک لحظه، برادر و دوستش که در اتاق حضور داشتند با صدای رگبار گلوله متوجه میشوند که سر علی به پایین خم شد و پیراهنش غرق خون. آنجا که شاعر میسراید: «برای درک مرگ ، رگبار پشت پنجره کافیست ، اگر چه آسمان آبیست» در واقع اشاره به این موضوع دارد.» «برای درک مرگ یک پنجره کافیست با حوصلهی دریا با هوش دشت با حس کوههای دور آرام و پرغرور به آن ترنم دیوار بی پنجره گوش کنیم با قافلهی عشاق با دستی به نرمی نسیم و با سینهای لبریز شقایق شوق بر دیوارهای تاریک پنجرهای باریک رسم کنیم قصه آغاز کنیم سینه به سینهی آفتاب بگیریم با روحی چو رؤیای آب گردنآویزمان رگبار عقیق باشد و پیراهنی از پولک سرخ ستاره به تن کنیم تا ابر بارانزای دور با ما رفیق باشد برای درک مرگ رگبار پشت پنجره کافیست اگرچه، آسمان آبیست» «برساقهی تابیدهی کنف»، مجموعه سرودههای زندان، به کوشش ایرج مصداقی، انتشارات آلفابت ماکزیما، سوئد ۱۳۸۴ فریبا هادیخانلو و «نشیب و فرازهایش»
مجاهدین و توتونچیان که به خوبی در جریان گذشتهی فریبا هادیخانلو هستند مینویسند: «فریبا بعد از نشیب و فرازهایی که در زندگیش داشته سر انجام ، چند سال پیش درنروژ مستقر میشه» http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=3132 البته مجاهدین مانند دیگر موارد مشابه، صلاح نمیبینند راجع به «نشیب و فرازهایی» که وی «در زندگیش داشته» توضیحی دهند. همین «نشیب و فرازها»ست که افراد را به آلت دست مجاهدین تبدیل میکند و به موقع از آنها به عنوان وسیلهای برای باجخواهی استفاده میکنند. اتفاقاً کسانی که امروز بییش از همه در سایتهای این سازمان و فیس بوک به «جوش و خروش» مشغولند از این «نشیب و فرازها» در زندگیشان زیاد دارند. پس از حملهی نیروهای رژیم به منزل یوسفلی در خیابان دردشت، فریبا هادیخانلو در چابهار توسط رژیم دستگیر اما به سرعت آزاد شد که چگونگی آزادی وی با توجه به سابقهی زندان وی و … بر من روشن نیست. فریبا هادیخانلو سپس به عراق رفت و به مجاهدین پیوست و در مناسبات این سازمان به خاطر چاپلوسی که از آن به عنوان «حلشدگی» و «ذوب شدن در رهبری» یاد میشود رشد کرد. او هنگامی که در مناسبات مجاهدین «افتضاحی» را نیز به بار آورد با توسل به همین ویژگی از سر گذراند و پس از مدتی ترفیع هم گرفت. چنانچه وی مایل باشد میتوانم «افتضاح» مربوطه را با جزئیات و با شهادت شهود شرح بدهم. او بعدها به صورت مأموریتی به اروپا اعزام شد اما به اعتمادی که مجاهدین به او کرده بودند «خیانت» کرده و مناسبات این سازمان را رها کرد و پس از مدتی با ترک آلمان به خانهی علی فراستی در فرانسه پناه آورد. علی فراستی هم در سال ۷۶ کاندیدای ریاست جمهوری در ایران شد و با سلام و صلوات به «امالقرا» بازگشت و در روزنامه کیهان شریعتمداری مشغول کار شد.
فریبا هادیخانلو و همسرش در نروژ فریبا هادیخانلو حتماً به خاطر دارد که واسطهی ازدواج او با همسرش بهروز قربانی یکی از اعضای سابق مجاهدین که از این سازمان جدا شده بود، علی فراستی بود و مراسم ازدواج این دو در منزل او برگزار شد. این دو بعدها از فرانسه به نروژ رفتند و به زندگی در آنجا مشغول شدند. آیا فریبا هادیخانلو بهتر نبود در مورد این دوران از زندگی خود توضیح میداد؟ فریبا هادیخانلو و «اتاق آزادی» اوین
اکبر پریزانی اکبر پریزانی یکی از هواداران مجاهدین در سوئد که از قضا نامه «زندانیان سیاسی از بندرسته» علیه من را نیز امضا کرده است پس از مشاهدهی فریبا هادیخانلو به عنوان یکی از مسئولان مجاهدین، بارها به صورت کتبی و شفاهی به مجاهدین اعتراض و نسبت به سابقهی وی افشاگری کرده و مدتها به همین خاطر مسئله دار بود. اکبر پریزانی در موقعیتهای مختلف چندین بار موضوعی را که در پی میآید با خشم برای من تعریف کرد. پریزانی مدعی بود که فعالیتهایش در ارتباط با مجاهدین پس از سی خرداد ۶۰ لو نرفته و در شرف آزادی از زندان بود که در آخرین لحظه در «اتاق آزادی» اوین از طرف فریبا هادیخانلو که در آن جا به همکاری با بازجویان مشغول بود مورد شناسایی قرار گرفت و دوباره به زیر شکنجه برده شد. در سالهای اولیه دههی ۶۰ اکثر کسانی که قرار بود آزاد شوند به «اتاق آزادی» برده میشدند و در آنجا به توابین مورد اعتماد بخشهای مختلف مجاهدین که در عمل صداقت خود را اثبات کرده بودند نشان داده میشدند تا مبادا فردی که در شرف آزادی بود فعالیتها و عملیاتهایش ناگفته باقی بماند و آزاد شود. پریزانی مدعی بود که مسائل ناگفتهی وی راجع به تظاهرات «۵ مهر» ۱۳۶۰ و ماشین حمل سلاحی که هدایتش با او بود توسط فریبا هادیخانلو لو رفت و بخاطر همین تحت فشار و شکنجه قرار گرفت. او میگفت بالاخره با اعمال نفوذ یکی از بازجویان اوین که با برادرش همسایه بود و همچنین به واسطهی آن که خودش در استخر زندان اوین غریق نجات بود و به پاسداران شنا میآموخت بعد از چند سال از مهلکه گریخت و آزاد شد. امیدوارم اکبر پریزانی که بارها این واقعه را برای من تعریف کرده در مورد حادثهی یاد شده و شناختش از فریبا هادیخانلو شخصاً توضیح دهد. در هر صورت پریزانی از افراد مورد اعتماد مجاهدین است.
اکبر پریزانی سمت چپ در مراسم خاکسپاری خانم مرضیه همچنین فریبا هادیخانلو صحبتی از تاریخ دستگیری خودش نکرده است که میتواند به تاریخ دستگیری فاطمه کزازی در آبان ۶۲ نزدیک باشد و این احتمال هست که وی شخصاً در دستگیری و یا شناسایی فاطمه دخیل بوده باشد و به این ترتیب تلاش میکند مسئولیت آن را به دوشن من بیاندازد که روحم نیز از ماجرا بی خبر بود و در دوران یاد شده در سلول انفرادی زندان گوهردشت بودم و دوسال از دستگیریام میگذشت. چرا که این دو در دبیرستان «آذر» هممدرسهای بودند. برعکس ادعای وی، مادر کزازی همیشه از دختری که باعث دستگیری فاطمه شده بود با نفرین یاد میکرد. فریبا هادیخانلو در رابطه با روبرو شدنش با فاطمه کزازی میگوید: «وارد بند که شدم ، پاهام ، باند پیچی بود . فاطمه ، را از دور دیدم ، او هم مرا دید ، ولی صورتش را بر گرداند. نمی دانم چرا ، بعد از مدتی ، هر دو ، رفتیم دستشویی ، که از چشم توابها ، دور بمانیم . فاطمه ، داستان دستگیریش ، را برایم گفت ، او گفت : ایرج ، همه مان را لو داد ، تا بتواند ، حکم سبکتری ، بگیرد . این ، در حالی بود ، که من ، مدتها بود در بخش دیگری کار میکردم و ایرج به راحتی ، میتوانست ،” اسم من و مخفی گاهم را ندهد ” . ما ، ” اعدامی هستیم ” . اما او ، ” زنده میماند ” . ایرج ، برای زنده ماندنش خیلیها را به اوین آورده . » http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=3132 بر اساس اعتراف فریبا هادیخانلو وی در دوران مزبور در زیر بازجویی و در اوین بوده در حالی که من برخلاف ادعای او در دیماه ۶۰ یعنی بیست و دوماه قبل از فاطمه کزازی دستگیر شدم و هنگام دستگیری فاطمه ۱۳ ماه از دریافت حکمم که «دهسال قطعی» بود میگذشت.
و البته در اسفند ۶۲ چهارماه پس از دستگیری فاطمه کزازی و سال ۶۳ و ۶۴ دوباره بازجویی و شکنجه شدم و در سال ۶۴ با پرونده و کیفرخواست جدید تجدید محاکمه شدم. فریبا هادیخانلو پس از انتشار مقالهی من در مورد فاطمه کزازی و انتشار عکس و وصیتنامهی او با دستکاری یکی از عکسهایی که همسرم با زحمت زیاد در فتو شاپ درست کرده بود و حذف عبارت «پژواک ایران» از روی آن http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=341 و با استفاده از نام مستعار «فاطی» که «ناهید» بود با نام «ناهید کزازی» پا به صحنهی فیس بوک گذاشت.
عکس اصلی فاطمه در سایت پژواک ایران باید دید چه چیز باعث شده است که او هیچ نامی و یادی از همسر شهیدش نمیکند و به جای آن عکس دیگری را دستکاری کرده و با آن سوءاستفاده می کند؟ آیا انگیزهی او گرامیداشتن یاد شهداست؟! https://www.facebook.com/nahid.kazazi?fref=ts#!/nahid.kazazi?fref=ts
عکس فاطمه دستکاریشده توسط هادیخانلو هادیخانلو و توتونچیان و مجاهدین توضیحی نمیدهند که چه شد «قهرمان» آنها پس از مدت کوتاهی از زندان آزاد شد اما فاطمه کزازی به جوخهی اعدام سپرده شد؟ خوب است این «قهرمان» شکنجهشده توضیح دهد که چند سال در زندان بوده و چه چیز باعث تخفیف در مجازاتش شده است. هادیخانلو که خود از سابقهی مشعشعی برخوردار است یکی از کسانی است که پس از انتشار مقاله روشنگرانهی من تحت عنوان «علیرضا یعقوبی «اشرفی» امروز و همکار سعید امامی و فلاحیان دیروز» به دفاع از وی برخاسته است . http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54735.html البته تعجبآور نیست کسی با این سابقهی «درخشان» امروز به میدان آمده و پلیدی و زشتی خود را به دیگران نسبت میدهد. در جامعهای که بنا به گزارش های رژیم با اندکی پول میتوان «شاهد» استخدام کرد و از آنها علیه افراد استفاده کرد http://etedaal.ir/fa/news/67248 برای مجاهدین سخت نیست که «شاهدینی» از نوع علیرضا یعقوبی و فریبا هادیخانلو و محمد حسین توتونچیان و … «استخدام». وجدان و اخلاق یک جامعه به تاراج رفته است و این ها محصولات آن جامعه هستند. ایرج مصداقی مهر ۱۳۹۲ بعد از انتشار: فریبا هادیخانلو و همسرش بهروز قربانی که هر دو از کورهی «انقلاب ایدئولوژیک» مجاهدین گذشته بودند و شاهد برکات این «انقلاب» بودند، پس از عزیمت به نروژ ، دست از اسلام شستند و مسیحی شدند. فریبا هادیخانلو در زمرهی پیکهای «انقلاب ایدئولوژیک» خواهر مریم به خارج اعزام شده بود تا یخهای اروپا را ذوب کند و «انقلاب مریم» را در پهنهی گیتی بگستراند. با انتشار مقالهی خودم و همچنین پاسخ این دو، خوانندگان فهمیم را به داوری میخوانم. اسماعیل هاشمزاده ثابت: موش مرده ی » خائن و«اشرف نشانهای» پرافتخار تواب خائن ایرج مصداقی درادامه سلسله «انزجارنامه» های بی پایانش که از سال شصت وهفت ودرملاقات وتوافقهای «فراموش» شده اش در«راهرومرگ» وبرسرمیزمذاکره با جلادان تا امروز ادامه داشته اقدام به یک فقره تعرض ازنوع تعرضات لاجوردی به هواداران مقاومت نموده وبه روش پاسدار اطلاعاتی که هویت امروزین اورا مشخص مینماید به«اشرف نشینان» اهانت کرده، تواب خائن که ازکتاب نویسی وکسب کاروارتزاق ازخون شهیدان شروع کرده بود تا خود را لانسه کند درادامه به اطراف واکناف مجاهدین در«تیف» وسوئد وهرجا که تفاله ای ازمدارمقاومت به بیرون پرتاب شده بود ویا اخراج میشد پرداخت، مجاهدین هم به پیروی ازسنت همیشگی خود اورا تا «مرز سرخ» خیانت به حال خود گذاشته بودند تا دردنیای متوهم خویش بچرد، اما اونیز مانند تمام خائنین درطول تاریخ که درست در بزنگاهها به خط میشوند، دربزنگاه خروج نام سازمان مجاهدین ازلیست سیاه ایالات متحده ، از انبان وزارت اطلاعات به صف جلوارسال شد، وبرپایه توهم روان پریشانه ومالیخولیایی از خودش که همه کسانیکه حشر ونشری با این تواب خائن داشته ودارند درآن متفق القولند«خودسوزی شد»! وانزجارنامه دویست وسی صفحه ای«هشت روزه» را «منتشر شد»! موش مرده خائن که بازهم طرفی نبسته بود وانتشار «انزجارنامه» سرگشاده با موج نفرت مجاهدین ازبند رسته وهواداران مقاومت درسراسر جهان وایران روبروشد، مدتی به موش مردگی وننه من غریبم بازی به شیوه ای که درآن از سال شصت ودرمقابل بازجویان آشنایی کامل دارد روی آورد ولی این شیوه نیز علاج وکاربرد ومطاعی برای پوشاندن خیانت اوبه خلق وآرمانهای آزادیخواهانه ومجاهدین جان برکف آن نداشت، حتی لانسه شدن ازسوی رسانه های استعماری هم افاقه نکرد، بیچاره رژیم ومزدورانش که سعی نافرجام درمصاف با شجره طیبه مقاومتی دارند که ریشه در تار وپود تاریخ معاصر ایران دارد و پشتوانه نیم قرن مبارزه بدون آتش بس درمیان آتش وخون وخیانت را با افتخار بر دوش میکشد. مصداقی خائن درآخرین انزجارنامه اش به«اشرف نشانها» نیش وزهرنشان داده واز روش بسیار کهنه شده اطلاعاتی امنیتی رژیم وتمام دستگاههای اطلاعاتی امنیتی مشابه درپاشیدن بذر بی اعتمادی درمیان اشرف نشینان درنقل قولهای اطلاعاتیش علیه این وآن واز زبان این وآن«تک نویسی» کرده، چرا که او ید طولایی در«تک نویسی» و«اضافه حرف زدن» دارد، درست مثل هنگامیکه درماشین پاسدارها ودرمیان مزدوران اطلاعاتی به شکار مجاهدین میرفته، او از سر استیصال و درادامه پروژه ناموفق قتل عام مجاهدین در«حماسه اشرف» به قول خانم «زهره رستگار» زندانی از بند رسته درمطلب ارزشمندشان اینک« به خط خطی کردن مشق آنها اقدام کرده»، تواب خائن که طرف حساب خود را مانند بازجوها وبسیجی های بی سروپا فرض نموده ویا عمد دارد که برای عده ای که گویا نمیدانند اصل ماجراچیست عکسهای گوناگون ازهواداران و«اشرف نشانها»را هم چاشنی«تک نویسی» علیه آنها نموده وقصد آن داشته که«فی» خیانت خود را با جانی دالر بازی با این عکسها ونام ونشان برخی ازآنها بالاببرد وچنین وانمود کند که «اطلاعات» دارد، غافل از اینکه عکسها وانتشاراسامی مدتهاست که برای کسی اطلاعات محسوب نمیشود، مردک خیانتکار سقف خیانت درانزجارنامه دویست وسی صفحه ای وزمینه سازی کشتار مجاهدین در«حماسه اشرف»زده شد، امری که موش مرده خائن وشرکا بخوبی به آن اشراف دارند و از «قضا» تقلاها وجست وخیزها ی آنها بدلیل سرعت تمام سوز شدنشان است، از آن به بعد هراکت اطلاعاتی هم که اوسعی کند برای بالا بردن «فی» بکار ببرد مادون ارزش است وعزم «اشرف نشانها» را درمبارزه با خائنینی چون او تقویت میکند. چه کسی وکدام مجاهد ومبارز وهوادارانشان ازیک سو وایضاً رژیم ومماشاتگران نمیدانند که درمعادله سرنوشت مردم ایران بر سرآزادی، دربحبوحه مذاکرات رژیم با غرب ودراعتصاب غذای «اشرفیان» وحامیان آنها درسراسر جهان ودراسارت گروگانهای اشرف درچنگال ارتجاع که هر لحظه درمعرض شهادت وگلوله وخمپاره قراردارند، نیش وزهرنشان دادن به«اشرف نشانها» مستقیم ازمرکز«مدیریت نفاق» ودستگاه اطلاعاتی آن وخائنین به مردم ایران ساطع وصادر میشود، مصداقی نیز این را بخوبی میداند، او مامور این کار است اوبه خون مجاهدین ورهبر آنها درست مثل رژیم تشنه است وباز هم درست مثل خمینی واسلاف واخلاف خمینی آرزوی از هم گسستن مجاهدین را به گور میبرد، رژیم با همه عرض وطول وامکانات وامدادهای علنی وغیبی وکشتارها وقتل عامهایش دراین امر ناکام ماند، موش مرده خائنی چون مصداقی که جای خود دارد و همچون گذشته «اشرف نشانها» این داغ وآرزو را بر دل سیاه آنان خوهند گذاشت و برچهره این خائنین واکتهای اطلاعاتی امنیتی آنها تف خواهند کرد،«اشرف نشانها» او وامثال اوراعبرت تاریخ خواهند نمود. پس به اومیگوییم هرچه درانبان وزارت اطلاعات داری بیرون بریز ، مردم وتاریخ ایران هرگز این خیانتها را نخواهند بخشید، « اشرف نشانها» کاری با توخواهند کرد که هرجا نامی ازمبارزه وسلحشوری وایستادگی ومجاهدت واشرف وشهدای آن به میان آید وبه نیکی از آنها یاد شود نام تو به خیانت ونکبت وحقارت برده شود پس همانطور که در دهه ها به رژیم گفته ایم باز هم خطاب به تو و ارباب وصاحب تو تکرار میکنیم بجنگ تا بجنگیم. درود بر اشرف نشانها در سراسرجهان، ننگ و نکبت برخائنین به مبارزه مردم ایران در راه آزادی. http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=3484 زهره رستگار: ماندگاری اشرف و اشرف نشانان دزدی در خانه ای چیزی پیدا نکرد عصبانی شد مشقهای بچه را خط خطی کرد. این جمله را بخاطر داشته باشید و با هم نگاهی به یاوه های جدید ایرج مصداقی در مورد اشرف نشانان بیاندازیم. مصداقی اخیرا در سایتش نوشته (اشرف نشانان یا تواب اتاق آزادی اوین) نوشتن اینگونه مقالات و مطالب و تکرار یاوه های سالیان سال دشمن ضد بشری، درمان درد بریدگی و واماندگی نیست. شفابخش بیمارگونه خودخواهیها و منیتها نیست. چرا که عنصر مقاومت و مبارزه درپس همه لجن پراکنیهای دشمن در طول تاریخ مبارزه ،خورشید رهایی و امید را دردلها تابانده است. پس بقول مسعود رهبر مقاومت هرچه میخواهید به کمینش بنشینید ولی خورشید در اسارت هم خورشید است. مقاومت ، کلمه سرخ فام، ازسی خرداد تا حماسه اشرف و مبارزه، تنها راه نبرد با جهل و جنایت و شقاوت است. راهی خونین در پیش روی همه مبارزین، مجاهدین و همه خلقهای تحت ستم جهان است آنان این راه را انتخاب کردند و از فردای سی خرداد تا اشرف و لیبرتی و اشرف نشانان در سراسر میهن در خون تپیده میدانند که بر چه ایستاده اند. و میدانند که چه میخواهند، بنابر این یکبار دیگر به مصداقی میگویم که مبارزه و مقاومت بها میخواهد و صداقت که هیچکدام در تو پیدا نمیشود. با مطرح کردن جزئیات بازجویی از پرونده دیگران و یا گفته های دیگران در محافل مخرب گذشته که صرفا بر اساس اعتماد به تو بوده، ناجوانمردانه و فرصت طلبانه به اعتماد آنروز آنان خیانت کردی که البته این امری است اخلاقی و برای تو و همپالکیهایت امروز دیگر مفهومی ندارد، چون کسی که برخون اینهمه رنج، پا میگذارد قبل از آن باید شرافت اخلاقیش را مفت فروخته باشد. اما نکته اساسی که برای من مهم است و مرا وادار به نوشتن کرد اینست که جمع آوری اطلاعات به سبک بازجویان و پرونده سازی علیه آنان امری است امنیتی که درحوزه حسین بازجو و سعید حجاریان میباشد.و تو به تواب اتاق فکر آنها تبدیل شده ای. اینگونه موارد دال بر حلقه ارتباطی با اتاق فکر دستگاه امنیتی است که از زیر قبای تو امروز بیرون آمده است. و امروز سعی میکنی براساس بریدگی از مبارزه همه را به سیاق خود همسطح و همردیف خود بدانی و توجیه وادادگیهای خود در دوران زندان قلمداد کنی. بیاد میآورم که بازجویان همیشه میگفتند که ما نمیگذاریم کسی از اینجا قهرمان بیرون برود وتلاش میکردند، مفهوم زندان سیاسی را به لجن بکشانند، که تو امروز با فرافکنیهایت همانها را تئوریزه میکنی.و با رژه روشنفکری بر رنج و شکنج زندانیان از جنس آنان شده ای. تو در راستای اهداف دشمن شاد کن قصد زدن سرمقاومت و تشکیلات قدرتمند را داشتی که همچون سگان هار سپاه قدس و وزارت اطلاعات سه دهه سرشان به سنگ خورد و درمقابل البرزسرافرازبه زانو در آمدند و آنها آرش وار ایستادند ومقاومت یک خلق را درحماسه خونین اشرف به اثبات رساندند، و جهان را به شگفتی وا داشتند، وشرف و افتخار را نصیب خلق خود کردند. حال که کفگیرت به ته دیگ خورده و براساس ماهیت وجودیت کم آوردی، به بدنه اجتماعی مقاومت که همان اشرف نشانان هستند، پرداخته ای و بخیال خود آنها را افشا میکنی و چون به اهداف خائنانه ات نرسیدی مشق بچه ها را خط خطی میکنی. غافل ازاین هستی که این دفترصفحه های خونینی دارد که برگهای زرین تاریخ مقاومت ایران است و در قدوقامت تونیست که از دیوار حماسه سازان زندان بگذری و دربازار سیاست مماشات و سازش ،ارتجاع واستعماربه چهره مقاومت چنگ اندازی کنی و برچشم مردم بجان آمده ایران خاک بپاشی، اما باید بدانی که قبل از تو لاجوردی و حاج داوود رحمانی تمام توطئه های رذیلانه را برای درهم شکستن زندانیان انجام دادند از خانه های مسکونی قبرها و واحد یک که تو فقط اسمی از آنها شنیده ای وبا دزدی خاطرات دیگران صفحات کتابت را پرکردی، تو هرگز گذرت به آنجا نیافتاد، چرا که تو در آنزمان پای میز مذاکره با بازجویت بودی. حالا هرچه میخواهی درباتلاقی که درست کرده ای دست و پا بزن ، اطلاعات و بازجوییهای زندان را که فقط در اختیار دستگاه امنیتی وزارت اطلاعات است و امروز حتما دسترسی به آنان برای تو راحت شده جمع آوری بکن، اما سنت تاریخ اینست که مقاومت کنندگان خواهند ماند. واشرف و اشرف نشانان، ماندگاران تاریخ ما خواهند بود. منبع:پژواک ایران ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درباره جریان…۶ ـ اشتباه نکنید! اینجا وزارت اطلاعات نیست!
لینک به قسمت اول سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران 25.10.2013 اشتباه نکنید! اینجا وزارت اطلاعات نیست! اواخر دهه ۷۰ بود که با چند تن دیگر از برادران قدیمی و “مسئول” برای نظافت حیاط بزرگ و باغچه های محل نسبتا مخفی استقرار رجوی در اشرف، به آنجا رفته بودیم، سعادتی! که کمتر نصیب کسی میشد. در یکی از روزها حسین ابریشم چی (برادر مهدی ابریشم چی) اشاره مختصری به واقعه ای در سال ۷۴ ـ ۷۳ کرد که برایم بسیار جدید بود. او گفت: ” بعد از رفتن مریم رجوی به فرانسه (من نیز بعدا به اروپا رفتم و به همین خاطر در جریان واقعه نبودم) یک فضای یأس و ناامیدی و سرخوردگی خطی در بین همه ایجاد شده بود(…”اگر مبارزه ما مبتنی بر مشی مسلحانه است پس چرا همه چیز روی فعالیتهای سیاسی مریم در اروپا متمرکز است و”…) تو نمی توانی تصور کنی که چه وضعیتی بود همه چیز از همه گسیخته شده بود و هیچ کس رمق کار کردن و حتی رسیدگی به محل کار و استراحت را نداشت و همه چیز رنگ و بوی مرگ گرفته بود و چیزای دیگری که وضعیت وحشتناکی را ایجاد کرده بود”. چون روال توضیحات در مورد انفعال و پاسیویته فردی و خطی بود و او هم اکراه داشت که توضیح بیشتری بدهد لذا من از واژه “چیزای دیگر” هم در همین زمینه برداشت کردم( همه توجیه شده بودند که به افراد دیگر مطلقا چیزی نگویند و حتی بین خودشان هم صحبتی نکنند تا چه برسد به افرادی از خارجه برگشته). بار دیگری با یکی از باصطلاح نفرات پائین تشکیلات صحبت میکردم که تیپ روستایی و شوخی داشت، در میان صحبت اشاره ای به بازداشت و زندان کرد که وقتی من حساس شده و بیشتر سوال کردم، گفت نه چیز مهمی نبود و راجع به نفوذی ها سوالاتی کردند( باز چون در سال۱۳۶۴ در منطقه کردستان جریانی بنام “رفع ابهام” وجود داشت من پیش خودم فکر کردم شاید چیزی در همان سطح بوده)، یکی دو اشاره دیگر هم عطف به سال ۷۴ ـ ۷۳ از کسان دیگر شنیدم که بهر حال حساسیت ام را آنقدر بر انگیخته نکرد تا بیشتر کل موضوع را دنبال کنم…. در اواخر دهه ۷۰ و اوائل ۸۰ من و احمد حنیف نژاد باصطلاح “برادران مسئول” در یک یگانی بودیم و اتاق کارمان نیز روبروی یکدیگر بود، در طول هفته چند بار اتفاق می افتاد که او یکباره و عموما با عجله محل یگان را ترک کرده و میرفت. یکی دو بار از او پرسیدم که کجا میروی که گفت برای نشست به قسمت پذیرش می روم اما چون کار معمولی نبود بعنوان یک ابهام در ذهنم باقی مانده بود. این را از جهت اشاره کردم که اسم ایشان نیز با تأسف بسیار در ردیف دست اندر کاران این “واقعه” آمده است و همه آن آمد و رفت ها و محل رفت و آمد در این ارتباط بوده. علاوه بر موارد ذکر شده، مهمترین و عمده ترین موضوع و مسئله آن دوران، سلسله نشست هایی بنام “حوض” بود که شازده شخصا آنها را اداره کرده بود و ما بعد از بازگشت از خارجه، ویدئوی منتخبی از آن را می دیدیم. در اسناد علنی مربوط به آن دوران هم فکر میکنم اشاره به این نشست ها شده و اینکه در این دوران “سازمان” دوباره تاسیس شده (موسسان …چهارم، پنجم!!) مضمون همه این نشست ها این بود که کل نفرات و تشکیلات در وضعیت بسیار ناهنجاری بسر می برده اند که نهایتا کار تا آنجا پیش رفته بود که مجبور میشوند سازمان را نه تنها تجدید حیات بلکه دوباره تأسیس کنند و کلیه افراد را از نو عضوگیری نمایند… که البته این نشست ها ویترین بیرونی آنچه در خفا می گذشت بود. همچنین بحث تمایل و خواست افراد برای جدا شدن از این تشکیلات از نکات مهم این نشست ها بود. ـ زمانی که در سال ۷۶ “لشکر” سیاسی که به همراه بانو به خارج رفته بودند، به عراق بازگشتند، تعدادی از ما در قرارگاه پارسیان (مقر رهبری!) بودیم، شبی در سالن پیش ساخته ای که برای نشست های شورا هم استفاده میشد( و در آنروزها هم در حال آماده سازی برای نشست شورا بود) نشستی برای افرادی که از خارج برگشته بودند توسط شازده برگزار شد. نشست خیلی سوال برانگیز و پر ابهامی بود، شازده صحبت هایش را راجع به بحث نفوذی ها در تشکیلات شروع کرد و به نشریه شماره… (شماره اش را فراموش کردم اما در آن نشریه مفصلا به بحث نفوذیها و مقابله سازمان با آنها، داد سخن داده شده بود که البته تماما دروغ محض بود و بطور خاص حقیقت آنچه راجع به افراد نامبرده ذکر شده بود بتدریج بر ملا شد که داستان از چه قرار بوده…) اشاره کرده و بحث را به اینجا کشاند که داستان به این چند نفوذی ختم نمیشده و این ماجرایی است که پای همه در آن گیر است و “تمامی نفرات تشکیلات بدون استثناء وابسته به وزارت اطلاعات رژیم هستند و این دقیقا به معنای مادی آن است و نه اینکه فکر کنید بحثی ذهنی و خیالپردازانه است” و آنگاه از همه افراد حاضر در نشست خواست که بیایند پشت میکروفون و رابطه خود به وزارت اطلاعات را تشریح کنند ( لازم به یاددآوری است که در آن دوران حساب ویژه ای! روی نفرات از خارج برگشته میشد و گفته میشد که چون آنها در یک پراتیک فعال و تحت نظر مستقیم مریم بوده اند لذا شش سر و گردن از نفرات منطقه بالاتر هستند و…) تقریبا همه افراد در شوک فرو رفته بودند و فضای بسیار سنگینی حاکم بود و کسی تکان نمی خورد و بر خلاف همیشه که بسیاری افراد برای تملق گویی آماده بودند کسی پشت میکروفون نرفت چرا که قبل از هر چیز افراد مانده بودند که چه بگویند. لحظاتی بعد و بخاطر اینکه کسی حاضر به صحبت نشده بود، برادر شریف! پشت میکروفون پرید و اگر چه در آن حالت شوک همه حرفهایش را نمی فهمیدم اما بخوبی بیاد دارم که گفت “آره برادر منِ برادر شریف هم جزو وزارت اطلاعات بودم و رابطه و کانالهای مشخصی هم برای اینکار داشتم” و با یکسری حرفهای کلی و بی سر و ته ثابت کرد که چقدر به سازمان خیانت کرده، بعد از او (چون فقط بیادم مانده میگویم) فردی بنام اکبر چاووشی پشت میکروفون قرار گرفت و بشکلی تقلید آمیز و الکن تائید کرد که او هم جزو وزارت اطلاعات بوده. شازده که وضعیت را چنین دید و متوجه شد که یخش نگرفته شروع به سخنرانی کرد و بحث را به تهدیدات سازمان از جانب رژیم و نفوذیها کشاند… بعد از این نشست این سوال برای من ایجاد شد که جریان چیست و این چه بحثی بود… و این سوال همواره در ذهنم وجود داشت تا بالاخره در “تیف” پاسخ آنرا یافتم که توضیح خواهم داد. … در سال ۲۰۰۴ در “تیف” با افراد مختلف صحبت میکردم، روزی در صحبت با فردی، (که متاسفانه در حال حاضر حد و مرز سیاسی اش بارژیم را در هم آمیخته) او توضیحاتی در مورد وقایع سال ۷۴ ـ ۷۳ داد، من که از توضیحات او بشدّت شوکه شده بودم بعنوان اولین واکنش به او گفتم قسم بخورد که حرفهایش درست است و این جریان (توضیح ـ قسم) چند بار دیگر هم تکرار شد، چرا که آنقدر توضیحات عجیب و شوک آور بود، که در آن شرایط بجز قسم دادن آن فرد چاره دیگری بنظرم نمی رسید. البته بعدا در صحبت با دیگر نفرات و دقت در توضیحات آنها، مطمئن شدم که واقعه مورد اشاره واقعی بوده( که بهر حال بیانگر ساده اندیشی های خودم نیز می باشد) و مهمتر از آن تمام فاکتهای گذشته در ذهنم پاسخ پیدا کرد که دلیل انتشار آن نشریه و آن نشست های کذایی و… برای رد گم کنی و پرده کشیدن بر جنایاتی بوده که در پشت صحنه اتفاق می افتاده و اینکه به بقیه بصورت غیر مستقیم القاء کنند که یک بحث عمومی بوده و کم و کیف آن هم در همان حدی بوده که همه در نشست ها شاهد آن بوده اند… اما شرح ماجرا: ( توضیحات شامل خلاصه اتفاقاتی است که مستقیما از نفرات مختلف شنیده ام و با مجموعه ای از قرینه های فوق الذکر مرا به یقین رسانده است): این واقعه از سال ۷۳ تا ۷۴ جریان داشته و بعد از آن در مورد نفرات باقیمانده ادامه پیدا میکند. همانطور که فوقا اشاره کردم از سال ۷۳ و با رفتن بانو به پاریس و تمرکز همه فعالیتها در خارجه، آنهم برای جریانی که صبح تا شب از مبارزه مسلحانه و ارتش آزادیبخش و … دم میزد و همچنین سالها بی عملی و علافیّ و بی خطی، افراد و کل مناسبات دچار وارفتگی و انواع و اقسام عوارض شده و پته افسانه “انقلاب ایدئولوژیک” و “انقلاب رهایی بخش مریم” و… بشدت زیر سوال میرود… و شازده همانند همه حکومتها متکی به زور و سرکوب و سیستم ها و راه حلهای امنیتی، برای مقابله با این فضا به شیوه های پلیسی دست می یازد. ممکن است در نظر اول دست یازیدن به چنین شیوه ها و عملکردهایی چندان ضروری و قابل توجیه بنظر نرسد و امیدوارم روزی خود شازده زبان باز کرده و توضیحات جامعتری راجع به آن بدهد، اما این موضوع اصلی این یادداشت نیست، موضوع اصلی شیوه های بکار گرفته شده در این مناسبات است. بدلیل مخفی کاری و مخفی بودن این عملیات، آمار دقیقی از کل افراد شامل شده وجود ندارد ولی ارقامی از ۲۵۰ نفر به بالا ذکر میشود. … افرادی را که سوالاتی در مورد مسائل فوق الذکر مطرح میکرده ویا بنظر میرسیده می توانستند بر روی دیگران تاثیر “منفی” داشته باشند و همچنین افرادی را که “میشد” مارک نفوذی به آنها زد را عموما در ساعات شب صدا زده و با محمل انتقال به یگان دیگر یا انتقال به تیم های عملیاتی و با جمع آوری وسایل فردیشان سوار ماشین کرده و در میانه راه (در همان قرارگاه اشرف) از آنها می خواسته اند که سرشان را پائین بیندازند تا جایی را نبینند، بعد با توجه به کوچکی قرارگاه و خیابانها محدود آن، مدتی در جهت های مختلف رانندگی میکرده اند تا “سوژه” جهت را از دست بدهد و بعد وی را به ساختمانی شبیه به زندان وارد میکرده اند( که تا همین جای قضیه باعث بهت و حیرت افراد میشده که جریان چیست و این رفتارها چه معنایی دارد). سپس عموما از همانشب ریل بازجویی شروع شده و از فرد خواسته میشده که ارتباط خود با وزارت اطلاعات و اینکه چگونه به استخدام رژیم در آمده و نفوذی رژیم شده است را توضیح بدهد. برخورد بازجوها از اول سفت و سخت بوده و بشدت باعث شوک افراد میشده. روشن است که افراد کاملا گیج میشده اند که داستان چیست و اصلا نمی توانسته اند باور کنند آنچه را شاهدش هستند جدیّ است و هر کس بنوعی آنرا برای خودش توجیه میکرده ( “دارند مرا امتحان میکنند”، “یکی از مراحل ورود به تیم های عملیاتی است” و….) بعد از اولین سوال و جوابها و انکارها، بازجوها شروع به فحاشی و کتک زدن فرد میکرده اند… و عموما افراد با قسم و آیه و نام بردن از مسعود و مریم تلاش میکرده اند نشان بدهند که اشتباهی رخ داده و روح آنان از جریان نفوذی بی خبر است…بازجوها در گام بعدی با کتک زدن و ایضا شکنجه افراد بصورت کتک زدن با کابل یا چوب دستی شدت عمل بیشتری نشان داده و هر بار که افراد به مسعود و مریم قسم میخورده اند، شروع به فحش دادن به مسعود و مریم میکرده اند، در این نقطه بسیاری فکر میکرده اند که در سازمان کودتایی علیه مسعود و مریم رخ داده و این گروه کودتاچی دست به این اعمال میزنند… برای تک تک افراد روزها به این منوال میگذشته و هر روز با اعمال کتک و فحش و شکنجه بیشتر از افراد خواسته میشده تا جریان نفوذی شدنشان را توضیح دهند و برگه ای را دالّ بر نفوذی بودنشان امضاء کنند. در مواردی خواسته میشد که فرد بنویسد به قصد ترور رجوی وارد تشکیلات شده و… رفتار بازجوها کاملا خشن و حرفه ای بوده و نشانی از اینکه تا دیروز آنها همدیگر را میدیده اند و همدیگر را بعضا با اسم و رسم می شناسند و همگی عضو یک تشکیلات هستند وجود نداشته. فرهنگ و فحش های بکار گرفته شده عینا آن چیزی بوده که بازجوها بکار می برند و کتک و شکنجه کردن کاملا جدیّ وخشن بوده تا حدی که بسیاری افراد در زیر شکنجه بی رمق شده و آنها را کشان کشان به داخل سلول پرتاب می کرده اند. وضعیت آب و غذا و امکانات بهداشتی، همانند همان چیزهایی است که از بازداشتگاههای رژیم و امثالهم شنیده ایم. بر طبق اطلاعاتی که افراد کسب کرده اند، حدود ۶ ـ ۵ ساختمان را در نقاط مختلف قرارگاه بصورت زندان با سلولهای مختلف در آورده بوده و افراد را در ابتدا در سلول و بعدا در اتاقهای چند نفره جا می داده اند. حداقل دو ساختمان در ابتدا و انتهای قسمت”پذیرش” یا “اسکان” به اینکار اختصاص داشته، ساختمانی در قسمت جنوبی “مشروع آب” قرار داشت که باصطلاح زندان رسمی بود و برای عموم شناخته شده بود ( با دیوارهای بلند و اگر سیم خاردار) و یکی دوتا از محل یگانهای متروکه… به نمونه یک گزارش شاهد عینی توجه کنید( باز متاسفانه گزارش مربوط به فردی است که حد و مرزش با رژیم را به کناری گذاشته که مطمئنا مواجه شدن با چنین صحنه هایی تاثیری عمده در این مرز شکنی داشته. در همین اروپا هستند کسانی که چنین مرز شکنی نداشته اند اما ظاهرا هنوز تصمیم به بازگویی آنچه شخصا شاهد بوده اند، نگرفته اند که بهر حال تاثیری در واقعیت ندارد): “چگونگی دستگیری وقتل پرویز احمدی توسط شکنجه گران رجوی متاسفانه در این سلول من و نفرات فوق شاهد قتل مظلومانه پرویز احمدی بودیم. پرویز در آخرین لحظات روی دستهای من جان داد. پرویز روزی که از قرار پزشکی بغداد برمیگشت وهنوز لباس (عادی سازی )غیرنظامی بر تن داشت جلو درب ورودی قرارگاه توسط اسدالله مثنی به بهانه رفتن به پیش بتول رجایی سوار بر خودرو جیپ میشود ومانند بقیه به مرکز ۱۲سابق برده میشود وتوسط مجید عالمیان تفهیم اتهام نفوذ به ارتش میشود ودستبند زده میشود وبه زندان کنار(سوله سوخته ) آورده میشود. پرویز را برعکس بقیه که لباس زندان داشتند با همان لباس شهر به سلول آوردند و نوبت اول همان شب به بازجویی رفت واواخر شب او را با چشم کبود شده ولباس پاره به سلول برگرداندندو قبل از ورود به سلول توی راهرو توسط نریمان ومختار مورد شکنجه مجدد قرار گرفت و ما از داخل سلول صدای ضربات و فحاشی آنها را کاملا میشنیدیم . همه نفرات کم وبیش بازجویی دردوران انفرادی را تجربه کرده بودیم وبعد از بازجویی وکتک کاری به کنج انفرادی میرفتیم وفشار روحی زیادی نداشت اما اینبار یکی از بازجویی با سر وصورت خونین برمیگشت وخود را در بین افرادی میدید که تا چند روز قبل مسئول وفرمانده آنها بود ؛این برای همه تجربه جدیدی بود وپرویز با دیدن بقیه نفرات که او را به اینصورت میدیدند کاملا از دست رفت وتا سحر در گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد وبا هیچکس حرف نزد وهیچ کدام هم تا سحر به پرویز نزدیک هم نشدیم؛ بعد از سحر یکی از هم یگانی های پرویز فضا را شکست وبه او نزدیک شد وبقیه هم به طرف او رفتیم. توی سلول همه سیگار نداشتند وتا آن لحظه هم کسی سیگار به بقیه نمیداد اما این اتفاق مناسبات جدیدی را بوجود آورد و تعداد کمی که سیگار داشتند همه سیگارها را جلوی پرویز گذاشتند ؛ واین یک فرهنگ شد برای دفعات بعد که هر کس از بازجویی برمیگشت با سیگار از وی استقبال میشد. معلوم بود پرویز سیگاری نیست چون بلد نبود سیگار بکشد اما ناشیانه میکشید.هنوز کسی حرف نمیزد وکسی جرات سوال کردن نداشت اما با برپا شدن سفره سحری یخ همه آب شد وپچ پچ کنان سوال از پرویز شروع شد وپرویز هم شروع به سوال از بقیه که چرا شما را اینجا آوردند وما هم به تناسب جواب دادیم به همان دلیل که تورا آوردند. کم کم فضای خنده و شوخی باز شد و بعد از سحر از پرویز پرسیدیم چی میخواهند وبا تو چکار کردند با بغض گفت به من میگویند مزدور رژیم وگفتند بنویس که فلاحیان تو را فرستاده برای ترور رهبری… خیلی ها هنوز فکرمیکردند که سازمان برای چک عملیاتی همه نفرات را اینجا آورده واین بازجویی وکتک کاری برای تربیت نفرات است بزودی تمام میشود ویا چک ایدئولوژیک است و……. روز بعد قبل از افطار دوباره پرویز را بردند و یکساعت قبل از سحرروز بعد ما متوجه باز شدن درب سلول شدیم. ما در یک سلول بزرگ دو اتاقه ال مانند بودیم که درب ورودی در وسط دو اطاق قرار داشت هنگامی که درب سلول باز میشد همه به داخل اطاقها میرفتیم وجلو درب خالی میشد. درب باز شد ونریمان و مختار زیر بغل یکنفر را گرفته بودند واو را انداختند داخل و درب را بستند؛ درب که بسته شد همه هجوم بردیم به طرف وسط … ما از روی لباس او فهمیدیم پرویز است ؛صورت او غیر قابل شناسایی بود صورت بطرز وحشتناکی سیاه وکبود شده بود گوشها کاملا ورم کرده وشکسته بودند؛ بینی شکسته بود و از درون ورم کرده بود مجرای بینی بسته بود ؛ از گردن به بالا کاملا سیاه شده بود چشمها باز نمیشدند . همه وحشت کرده بودیم انگشتان دست شکسته شده بودند وتا بالای آرنج سیاه شده بود. شلوار لی تا بالای زانو پاره شده بود وپاها ورم کرده وخون مرده شده بودند واستخوانها سیاه شده بودند. همه کپ کرده بودیم ؛ اکثر نفرات با دیدن این صحنه دور پرویز را خالی کردند؛ چهار نفری پرویز را به داخل اتاق آوردیم وقتی او را بلند کردیم یکبار ناله کرد اما توان نداشت ؛ بدن ورم کرده او هیچ شباهتی به پرویز نداشت. خوب نفس نمیکشید وخر خر میکرد ؛ فکر کردم خون توی گلوش لخته شده سعی کردم دهانش را باز کنم اما دندانهای خونینش قفل کرده بود ؛ به یکی از بچه ها گفتم یک لیوان اب گرم از زندانبان بگیر؛ رفت در زد ومختار آمد همه گفتند خون تو گلوش گیر گرده آب گرم میخواهیم مختار خیلی خونسرد جواب داد نیاز نیست این مزدورخودشو به موش مردگی زده و دریچه را بست و رفت. پرویز به تشنج افتاد و من تازه فهمیدم ضربه مغزی شده وخر خر هم ناشی از خونریزی مغزی بوده؛ تعدادی از شوک این صحنه هق هق میکردند پرویز در حال مرگ بود واز دست هیچکس کاری ساخته نبود و فقط گریه میکردیم ؛ من سر پرویز را بلند کردم او را نیم خیز کردم تا شاید با بلند کردنش فشار خون احتمالی کمتر بشه ؛ کمی بهتر نفس میکشید اما دوباره تشنج کرد وبعد از تشنج دیگه حرکتی نداشت ؛ رگ گردنش نبض نداشت چند بار ماساژ قلبی دادم اما هیچ واکنشی نداشت ؛ قفل دهان باز شده بود اما هیچ دم وباز دمی علیرغم ماساژ قلبی نداشت وحشت کردم داد زدم در بزنید بگو نفس نمیکشه؛ دوباره بچه ها در زدند ومختار آمد همه داد زدیم نفس نمیکشه مختار داخل آمد واو هم ماساژ قلبی داد ولی نتیجه نداشت. بعد مختار پاهای پرویز را گرفت و کشان کشان به بیرون سلول برد اونو تو راهرو گذاشت درب سلول را بست وما دیگه پرویز را ندیدیم. موقع سحر مختار دریچه را باز کرد وگفت سهم پرویز را نگه دارید برمیگرده حالش خوب شده. به غیر از چند نفری که هنوز فکر میکردند این یک ریل چک ایدئولوژیک است کسی حرف مختار را جدی نگرفت…………..ای کاش راست میگفت. قتل پرویز یک نمونه علنی بود وهنوز آمار دقیقی از افراد ناراضی کشته شده توسط رجوی وجود ندارد”. نوشته هایی از دست زیادند و اسامی چند کشته دیگر هم آورده میشود… اینها موضوعات ساده و “اتهامات” کمی نیست اگر شازده منکر آنهاست لااقل تکذیب کند…. اما بپردازیم به ته قضایا و اینکه این واقعه چگونه به انتها رسید: بعد از ۴ ـ ۳ ماه که ظاهرا شازده به این نتیجه میرسد که به اندازه کافی زهر چشم گرفته و پروژه سرکوب با موفقیت انجام شده بتدریج با تشکیل جلساتی با حضور خودش و سپس برای رد گم کنی، نفرات بازداشتی را به یگانهای دیگر می فرستد تا در صورت مواجه شدن با هم یگانی های قبلی اینطور وانمود شود که علت غیبت، انتقال به یگان دیگری بوده … “دعوای خانوادگی” حداقل تعدادی از افراد بازداشتی را بشکل گروههای کوچک از زندانهای اشرف به قرارگاه پارسیان (بدیع زادگان سابق) که محل استقرار شازده بود می بردند. در آنجا نشستی با شرکت شازده و تعدادی از نفرات شورای رهبری تشکیل می شده، سپس شازده بعد از احوالپرسی با نفرات و کمی شوخی توضیح میداده که سازمان توطئه بزرگی را از سر گذرانده و توانسته تعداد زیادی عوامل نفوذی رژیم را در مناسبات دستگیر کند، سپس ازدرون کشوی میزش چند کلت و مقداری وسایل انفجاری در می آورده و به نفرات توضیح میداده اینها بخشی از وسایل و سلاحهایی است که افراد نفوذی برای کشتن من بهمراه داشته اند که کشف شده و علت اینکه شما را نیز چند روزی! برای سوال و جواب! بردند نیز همین بوده “یعنی مثل یک دعوای خانوادگی” بوده و خدا را شکر که رفع خطر شده و همگی صحیح و سالم به سر کار و مسئولیتتان با روحیه ای بهتر و خوشحال از اینکه در چنین پروژه ای شرکت کرده و مسئله ای از سازمان حل کرده اید بروید … عموما واکنشهایی منفی و توأم با اعتراض به مزخرفات وی نشان داده میشده که طبق معمول “سگان شورای رهبری” شروع به داد و هوار می کرده اند که شما بجای اینکه از زنده بودن رهبری خوشحال باشید طلبکار هم هستید و نفرات را وادار به سکوت میکرده اند… تعداد دیگری از نفرات تا سالها بعد در بازداشتگاه نگه داشته میشوند و نهایتا اگر کاملا مطیع شده و همه اوراق اتهام را امضاء میکردند به یگانها بر گردانده میشدند و در غیر اینصورت تحویل زندانها عراق داده میشدند تا بجرم “ورود غیر قانونی به عراق” مجازات شوند و… آری این پدیده جدیدی نیست، همه نظامات و سیستم های سرکوبگر از این شیوه استفاده میکنند، کارهای رژیم در این رابطه که معرف حضور همه هست. اماشاید بتوان روی یک نکته تاکید کرد و آن اینکه هر نظامی چه زمانی و با چه عجله و سرعتی از این شیوه استفاده میکند، نکته مهمی است که بیانگر عمق پوسیدگی درونی و دستان خالی شان می باشد. فکر میکنم کافیست، با چند نکته نوشته ام را به پایان میبرم: ـ در اینترنت می توانید گزارشات متعددی در این رابطه پیدا کرده و مطالعه نمایید. این گزارشات کاملا درست است و همانطور که قبلا هم گفته ام اگر اشکالی در کار باشد این است که شامل همه وقایع و ابعاد آن نمیشود. ـ شبیه به اینکار منتها با درجاتی خفیف در سال ۱۳۶۴ هم صورت گرفت که شاید حضور مرحوم علی زرکش مانع از اوج گیری آن شد… ـ آموزشهای حکومت صدام به این جریان محدود به آموزشهای نظامی نبود و تعدادی از افراد دست اندر کار در آموزشهای پلیسی ـ امنیتی شرکت کرده بودند و همواره با متناظرین خود در عراق در ارتباط بودند. اسامی این افراد هم در گزارشات اینترنتی قابل دسترسی است ضمن اینکه بعلت کوچک بودن محیط (اشرف) این افراد برای همه شناخته شده بودند. ـ این جریان معتقد به شکنجه است و آنرا یک شیوه مباح و ضروری در پیش برد کارش میداند وانواع و اقسام آنرا به اجرا میگذارد که نیازمند بررسی جداگانه ای است اما بعنوان یک نمونه کلاسیک باید بگویم که جریان شکنجه و کشتن افراد “عبدالله پیام”(یکی از سیستم های پلیسی و سرکوبگر رژیم در سال ۶۱) واقعیت دارد. باز هم دست بر قضا صحت این جریان را خودم مستقیما از حسین ابریشمچی که از فرماندهان عملیات تهران در آن سالها و فرمانده این جریان بود شنیده ام. در کردستان هم چند نمونه دیگر از چنین اعمالی وجود داشت. ـ نمیدانم در علم روانشناسی اسم چنین موجودی(شازده) را چه میگذارند، اما او فردی عمیقا”بیمار” است، او اینطور “نبود” ولی اینطور “شد”…. هیچ چیز در این دنیا نابود نمیشود، ذرهّ ذرهّ اعمال، گریبان ما را خواهند گرفت و یکی از اولیه ترین تاثیرات آن ساخت شخصیت ما است… و من یعمل مثقال ذره… ـ من تعلیقات یا کامنت هایی را که نوشته میشود می خوانم اگر چه متاسفانه توان و انرژی کافی برای پاسخ به همه آنها را ندارم، اما خطاب به دوستانی که از این وقایع بشدت متاثر و گاها مأیوس می شوند، باید بگویم که این نوشته ها و امثالهم بیانگر رشد جامعه و فرهنگ ما است و نشانگر گشایش و طراز نوینی از ارزشهاست… اساسا از دل چنین کارهایی است که می تواند بذر آزادی و رهایی مردممان بواقع شکوفا شود، هر پیشرفتی با درد و رنج زیادی همراه است. من این سری نوشته هایم را با این شعر شروع کردم: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها… تنها خواهشی که از خوانندگان این نوشته ها دارم این است که آنرا با دقت و کنجکاوی هر چه بیشتر بخوانند و پیرامون آن تحقیق کنند، کمی بخودشان زحمت داده و بیشتر تحقیق و مطالعه کنند و…. ـ رژیم تا به امروز خر خودش و سیستم سرکوبش را با شعارهای ضد آمریکایی به پیش رانده و شازده با شعار ضدیت با رژیم تلاش کرده به سرکوب داخلی و بیرونی اش ادامه دهد در حالی که کاملا روشن است تمامی آنها در ماهیت و محتوا چه قرابت نزدیکی با یکدیگر دارند لذا هیچ نیازی نیست که افراد بخواهند در نوشته ها و گفتارشان مواضع ضد رژیمی شان پای بفشارند این “جوالی” است که شازده ساخته … آنکس که نیاز به اثبات رژیمی نبودن دارد شازده و اعمال و رفتار تمامی این سالیانش می باشد که البته قابل اثبات نیست چرا که آنان یک روح در دو کالبد هستند، از ارزشهای مشابهی برخوردارند، از شیوه های مشابهی استفاده می برند و هدف واحدی را نیز دنبال می کنند(فقط بدست گرفتن قدرت)…، لذا مسائل را از درون “جوال” نگاه نکنید. ـ قبلا هم به این نکته اشاره کرده ام، که اگر کسی بواقع سیاسی باشد، فقط از یک فاکت و نمونه (نوکر مآبی در خدمت حضرات جان بولتون و…) می تواند متوجه شود که در زیر چنین سقفی از “ضد ارزش”هر جنایت و پلیدی دیگری قابل انجام و توجیه است، اصلا آن مراحل پیموده شده تا کار به “جان بولتون” رسیده یک شبه که انسان خواب نما نمیشود تا از شعارهای شدید و غلیظ ضد امپریالیستی به “چاکری درگاه” آنها برسد… اگر کسانی هستند که نمونه “جان بولتون” را در نمی یابند و از فاکتهای کوچکتر اتفاقات را در می یابند و تحلیل می کنند، خوب است که مقداری عمیق تر به مسائل دور و برشان توجه کنند، تمام اینها را من به چشم دیده ام. ۰۲ آبان ۹۲(۲۴ اکتبر ۱۳) سعید جمالی (هادی افشار) منبع:پژواک ایران
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فراخوان و هشدار آقایان روحانی و قصیم در ارتباط با ساکنان اشرف و لیبرتی 31.08.2013 پژواک ایران فراخوان و هشدار آقایان روحانی و قصیم در ارتباط با ساکنان اشرف و لیبرتی فراخوان آی آدمها…. هممیهنان جنگ ویرانگر و خانمانسوز سوریه، ریشه در شهوت و عطش حفظ قدرت دیکتاتوری خونین خاندان اسد دارد. حمایت مستقیم خامنهای از جلاد دمشق، در این خونریزی، از راه مداخله مستمر نیروی قدس سپاه پاسداران بر کسی پوشیده نیست. (۱) اما تا چند هفته قبل سیاست ضدبشری مماشات چشم بر این مداخلات جنایتکارانه میبست. (۲) بهای این سکوت تشویق آمیز را ملت سوریه، با کشتارهای سبعانه، معلول و مصدوم شدن صدها هزار بیگناه، ویرانی شهرها، آوارگی، گرسنگی، فقر و بیماری میلیونها نفر، پرداخته است. با افشا شدن به کار بردن اسلحه شیمیایی، اینک گسترش جنگ قریبالوقوع است. جنگی که همه مردم منطقهی پرتنش خاورمیانه را تهدید میکند. (۳) هممیهنان در چنین شرایطی حدود سه هزار نفر از هموطنان پناهنده ما در عراق، قتلگاه لیبرتی و اشرف بدون هیچ دفاعی در محاصره قرار دارند. در صورت هرگونه حمله حتی راه گریز آنها نیز بسته است. بر این اساس و؛ - نظر به ماده ۲۷ کنوانسیون ژنو، درباره حمایت غیرنظامیان در زمان جنگ؛ - نظر به کنوانسیون ژنو در باره موقعیت پناهندگان (۱۹۵۱) و حمایت از پناهندگان (۱۹۶۷)؛ - نظر به قطعنامه ۱۲ ژوئیه درباره پناهندگان و ۴ سپتامبر ۲۰۰۸ درباره اعدامها در ایران - نظر به این که از اول ژانویه ۲۰۰۹ بر اساس موافقتنامه بین دولت آمریکا و دولت عراق حفظ حقوق آنان به دولت عراق سپرده شده؛ - نظر به این که بخش بزرگی از نیروهای مسلح عراقی تحت فرماندهی مالکی همدستان نیروی قدس سپاه پاسداران هستند که از ژانویه ۲۰۰۹ تا کنون در حملات گوناگون با وسائل زرهی، مسلسل، تفنگ، سنگ، چوب و چماق، دهها نفر از این پناهندگان را به قتل رسانده و صدها نفر از آنان را معلول و مصدوم کردهاند؛ - نظر به این که شخص مالکی و فرماندهان نظامی این حملات به اتهام جنایات جنگی و علیه بشریت تحت تعقیب دادگاه اسپانیا قرار دارند؛ - نظر به این که اصولاً در عراق امروز امنیتی وجود ندارد و در ماه گذشته بیشترین تعداد غیرنظامیان از سال ۲۰۰۸ کشته و مصدوم شدهاند؛ - نظر به اصول حقوق بشر، قوانین بینالمللی و هزاران سند و قرارداد منعقده بین ساکنان لیبرتی و اشرف و دولت آمریکا، این دولت مسئول مستقیم حفظ جان و حقوق این پناهندگان ایرانی است؛ - نظر به این که در شرایط بهمریختگی ناشی از جنگی که پیش روی ماست، این پناهندگان بیش از همه در معرض خطر انتقامجویی خونریزان مسلط بر میهن ما هستند؛ آی آدمها… ایرانیان در این شرایط حساس همگی برای حفظ حیات هموطنان پناهنده مان همت کنیم. در این مورد با کنار نهادن اختلافات، دوری و نزدیکی سیاسی، بلوغ اخلاقی و ملی خود را به نمایش بگذاریم. ما هر یک از ما در حدود امکانات خود میتوانیم افکار عمومی جهانیان را از این شرایط وخیم باخبر کنیم. با ایمیل، تلفن، ملاقات حضوری، با مسئولین انجمنهای حقوق بشری، مدافعان حقوق پناهندگان، پزشکان، وکلا، پارلمانترها، احزاب، قضات، روزنامهنگاران، سندیکاها ووو از آنان بخواهیم که مقامات کاخسفید، کمیساریای عالی امور پناهندگان ملل متحد، صلیب سرخ جهانی را نسبت به وقوع یک قتلعام هشدار دهند. ما ایرانیان خارج کشور نیروی بزرگی هستیم. همت کنیم. فردا خیلی دیر است. محمدرضا روحانی- کریم قصیم. پانویس: ۱- ۷ مه- حجت الاسلام تائب رئیس قرارگاه عمار و اطاق فکر راهبردی رهبر گفت: اگر دشمن به ما حمله کند و بخواهد سوریه یا خوزستان را بگیرد، اولویت آنست که سوریه را نگهداریم. چون اگر سوریه را نگهداریم میتوانیم خوزستان را پس بگیریم. ولی اگر سوریه را از دست بدهیم تهران را هم نمیتوانیم نگهداریم. ۲- ۱۳ ژوئیه صدای آمریکا به نقل از رویتر : زیباری وزیر خارجه عراق گفت ما هرگونه انتقال اسلحه به سوریه را از طریق مرزهای هوایی عراق محکوم میکنیم. این موضوع را بطور رسمی به مقامات ایرانی اطلاع دادهایم، اما قدرت جلوگیری از آنرا نداریم. غربیها اگر میخواهند جلوی این کار را بگیرند خودشان کمک کنند. … من به نام کشورم از شما دعوت میکنم برای متوقف کردن این پروازها در آسمان عراق به ما کمک کنید. ۳- از جمله نگاه کنید به اخبار روز پنجشنبه و جمعه (۷-۸) شهریور- ایران پرس نیوز - اعزام هیأتی از پاسداران مجلس رژیم به سوریه و لبنان - اوضاع سوریه؛ هشدار رفسنجانی به خامنهای - اجرای توافقنامه دفاعی جمهوری اسلامی و سوریه - به تمام منافع آمریکا در عراق حمله میکنیم. - سرکرده نیروی قدس: سوریه گورستان آمریکاییهاست. - نماینده ولی فقیه در خوزستان: وارد جنگ سوریه میشویم. - نماینده رژیم: شامات گورستان آمریکاییهاست. - اقدام آمریکا نه علیه اسد که علیه رژیم تهران است. منبع:پژواک ایران
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میتوان شد به سهل و آسانی / «پهلوان» مسلم خراسانی (۱) محمدرضا روحانی، پژواک ایران 28.08.2013 خستگی یا خیانت یادمان هست که در ماه گذشته، پس از آنکه خبرنگار زیرک، آزموده و بردبار سیمای آزادی مجاهدین، در چند ثانیه آخر موفق شد که از دهان دکتر هزارخانی این جمله را بشنود «عدهای بعد از دو سال خسته میشوند، عدهای بعد از پنج سال، عدهای بعد از ده سال و عدهای بعد از سی سال» فوراً وظیفهاش پایان یافت. به نظر میرسید طرفین، مصاحبه کننده و مصاحبهشونده، یکی خسته است و دیگری خسته تر و فرسوده. هر دو راضی بودند . شرکت کننده جوان میتوانست با شتاب برود. غنیمت مرغوب را برای وصله، پینه و رتوش بدهد «بالا» تا محصول نوبرانه، تر، تازه و بستهبندی شده به مصرفکنندگان چشم و گوش بسته برسد. دکتر هزارخانی هم میتوانست از شر لباس رسمی، شق و رق نشستن و راست و ریس کردن جملات مناسب شرایط خلاص شود. نفس راحتی بکشد. دمی بیاساید. خوشبختانه دکتر هزارخانی مثل همیشه آراسته بود، هرچند ضعیف و خسته مینمود. بگذریم. از این مصاحبه چیزی دستگیرم نشد. راستش را بخواهید نگارنده دوزاریاش دیر میافتد. خاصه این که دیروقت بود. بعد هم تئوری خستگی «عدهای بعد از سی سال» با پروژهی جیمزباندی برادر مهدی غائب (ابریشمچی) و رفیق مهدی حاضر (سامع)با احکام صادره در دو محاکمه غیابی (مندرج در بیانیه میان دورهای فوقالعاده ۱۷ خرداد و بیانیه تفضیلی اجلاس ۶ و ۷ ) در تضاد بود. مثلا «خنجرزدن از پشت و خیانت به عالیترین مصالح جنبش مقاومت» با تشجیع «دشمن در سربریدن مجاهداین اشرف و لیبرتی به ویژه ردیابی و حذف فیزیکی مسئول شورای ملی مقاومت…» و انتساب «شناعت و شقاومت و دنائت» به ما کجا و تئوری خستگی «بعد از سی سال» کجا. میخواهند علت طبقه بندی «عمل مجرمانه» استعفای ما را عوض کنند . اگر «ببو» نامیدن مازندرانیها برای متصف کردن آنها به سادگی درباره هیچیک از آنان صدق نکند، درباره من میتواند صادق باشد. چرا که پس از شنیدن مصاحبه هزارخانی به نظرم رسید که آقا مهدی غایب پس از آن که دو بیانیه بیعتآلود دال بر خیانت دو عضو مستعفی را به دست آورد، دریافت که عملی لغو است. دروغ شرمآور، ننگین و غیرقابل باوری است. از خود میپرسیدم میخواهند با استفاده از دکتر هزارخانی راه عقبنشینی آبرومندای باز کنند؟ میخواهند صدای اعتراض هواداران از این آبروریزی را خاموش کنند؟ به سر عقل آمدهاند؟ روز از نو روزی از نو عقلم قد نمیداد. دیروقت بود. من خود را تولید کننده همه حقایق عالم نمیدانم. معتاد شنیدن و برخورداری از نظرات دیگران هستم. شب بود و دیروقت. همه خوابیده بودند. برای مشورت نمیتوانستم به کسی تلفن کنم. خسته بودم. طبق مقررات قرص خوردم. خوابیدم. فرشته رحمت خواب زود مرا در ربود. از شر اندیشیدن خلاص شدم. سحرگاهان آفتاب عالمتاب، جهان سرد غربت را به قدوم مبارک خود گرما و نور بخشید و مرا از خواب بیدار کرد. چک لیست روزانه شروع شد، دوش، صبحانه، دارو و بعد همکار ارجمندم کامپیوتر عزیز. عادت دارم به سراغ ایرنا، ایسنا، مهر، فارس و … بروم بعد بی بی سی ، رادیو فردا، صدای آمریکا، دویچه وله، تا نوبت برسد به سبزها و شاهدوستان، پژواک ایران، دریچهزرد و خانه آخر همبستگی است و اقمارش. همیشه همین طور بود. باید دید دشمن چه می کند. مخالف چه میگوید. چه کسی نقد میکند. چه کسی سکه قلب چاپلوسی و مداحی نسیه را در بساط دوستی عرضه کرده است. این بار اما فوراً رفتم سراغ همبستگی و اقمارش و دیدم آن دیپلماست کهنهکار که راه میرفت و مرا «ببو» میخواند، حق داشت. هنوز هم من ترجیح میدهم ببو باشم و نه موذی، دغلکار و چاپلوس. بگذریم. با یک نگاه به تیترهای همبستگی معلوم شد که مهدی غایب سوار بر ذوالجناح قدرت طبق معمول میتازد و پیادگانش در رکاب او، با شمشیرهای زنگ زده جعل، فحش و نادانی هل من مبارز میطلبند. خوشبختانه روزهای بعد، وجدانهای پاکی پیدا شدند. خشم فرو خوردند. گذشته پرافتخار هزارخانی را گردزدایی کردند. پیش افکار عمومی گستردند. تا با مقایسه آن کارنامه تابناک این روشنفکر سابقاً شجاع بپرسند زمان و زمانه چه کرد که اکنون پای احکام غیابی «خیانت» یاران قدیم و ندیم امضا میگذارید؟ و بعد که تیر از کمان ظلم رها شد به خاطرتان آمد که آنان «خسته» بودند. به کجا میروید؟ دوستی کی آخر آمد… ظهور یک «پهلوان» روز ۳۱ مرداد قریب هشتاد روز از استعفای ما گذتشه بود. در این مدت در برابر شانزده کلمه استعفای کوتاه و محترمانه، اقلاً صد و شصت مقاله علیه «خیانت» ما تولید و پخش شد. اما هنوز افاقه نکرد. از قضا سرکنگبین صفرا فزود. با هر نوشتهای صدای اعتراض ما انعکاس بیشتری یافت. ظاهراً نفر اول، یعنی مهدی غایب از مصاحبه دکتر هزارخانی راضی نبود. آنرا «تیز» و کافی نمیدانست. بنابر این چرا «زبان سعدی در کام و ذوالفقار علی در نیام» بماند. «پهلوان» که در میتینگها «حاضر، حاضر، حاضر» را سفارشی سه قبضه میکند را حاضر کردند. تا قلم از غلاف بکشد. ارادت نسیه و شفاهی را نقد و کتبی کند. با مقاله «سخنی با هممیهنان» در میدان فصاحت، برمرکب تندروی یک «پهلوان» بر ما بتازد. ادب، فضلیت، دلیری و انصاف «پهلوانی» را بنمایاند. نتیجه آن که بعضی از صفات استعفا را که برشمردند به شرح زیر است: نامناسب و غیرمترقبه، عجیب، با یکسری دلایل واهی، زشتکاری، خروج از جبهه مقاومت، پشت کردن به صفوف مردم، خیانت، ناجوانمردی آشکار، اظهارات کاذب، عذرخواهی از خاتمی، به نفع رژیم، یک رژیم آدمکش و ضد بشر، سقوط از نظر سیاسی و اخلاقی، به غایت ارتجاعی و رژیم پسند، استعفای دزدکی، غیردموکراتیک، به شکلی مشکوک، هموار کردن راه برای حمله بعدی به لیبرتی، خنجر از پشت زدن، خیانت کردن، به قول شاملو «مقداری بو میدهد»، مخدوش کردن مرزهای مقاومت با رژیم…» هرچه کلمات ادیبانه بود به کار بردند. حالا مقاله نویسهای بعدی برای یافتن صفات مناسب درباره استعفای ما دچار کمبود میشوند. ناگزیر خواهند بود به انبان مملو از ادب «پهلوان» ناخنک بزنند. متأسفانه یک حسرت بر دل ایشان باقی خواهند ماند. یکی از ارادتمندان برادر مهدی غایب ما را سر سفره «لاجوردی» نشانده است. پهلوان عقب ماند. عیبی ندارد به نظرم تا صد و بیست سالگی ایشان انشاءالله نیم قرن باقی است. شاید بتواند با انتخاب کلمهای شدیدتر این عقبافتادگی را جبران کنند. آمین یا ربالعالمین. «پهلوان» بابت مراحم کلامیاش چند پاسخ گرفت. http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54650.html http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54611.html http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54618.html پاسخ من فعلاً در این یک بیت خلاصه میشود: دیدهام دفتر پیمان ترا فرد به فرد هرکجا بحث وفا آمده منها زدهای امیدوارم آتش انقلابیاش کمی فروکش کرده باشد. من لازم نمیدانم فعلاً برآنچه گفته شده چیزی بیفزایم. نه ادای گاندی را در میآورم و نه از پیروان حضرت مسیح هستم. مردم فهم دارند. قضاوت میکنند. ترجیح میدهم از این فرصت برای یک «لابی»گری بهرهمند شوم. شاید مفیدتر باشد. سه درخواست از «پهلوان» مقتدر ۱- «پهلوان» شما که این همه ادیب و اهل سیاست هستید چرا از ۱۵ خرداد تا کنون در برابر «خیانت» دست به قلم نبردید؟ چه کسی شما را به راه راست هدایت کرد؟ چرا طی دهها سال گذشته غالباً به حضوری شفاهی بسنده کردید؟ در هر حال ظهور شما بین اصحاب ادبیات «انقلابی» مبارک است. «پهلوان» جوانمرد خوب میزنی. بزن بزن. ۲- «پهلوان»، ما مازندرانیها کشتی گیر هستیم. قهرمانانی مثل حبیبی و موحد داشتیم. نویسنده در جوانی کمی اهل بخیه بود. هنوز فنون یک خم، آفتاب مهتاب، زیرگرفتن، یک دست و یک پا، سگک نشستن، بالا انداز و فن کمر در خاطر مانده است. در دانشگاه هم وقتی ورزش میکردیم و آقای صدقیانی مدیرکل ورزش دانشگاه تهران بودند، آقای اسنفدیاری مربی کشتی بود. برای دیدن مسابقات به ورزشگاه دانشگاه میرفتیم. یکی از نزدیکان من در وزن ۶۲ کیلو کشتی میگرفت . اگر اشتباه نکنم آقای دکتر عبدالکریم لاهیجی هم در همین وزن کشتیگیر بود. بهرحال روزی به ورزشگاه رفتم. شاهپور غلامرضا با مأمورین مراقب خود به ورشگاه آمد. مسابفه کشتی بود کسی به او اعتنایی نکرد. کمی بعد جهانپهلوان تختی وارد سالن شد. دانشجویان همگی برخاستند و شروع به کف زدن کردند. آنقدر ابراز احساسات شدید بود که مسابفه تعطیل شد. تنها به خواهش جهانپهلوان دانشجویان دست از ابراز احساسات برداشتند تا مسابقات ادامه یابد. برادر شاه هم فلنگ را بست و در رفت. شما هم آن زمان دانشجو بودید؟ حالا برای این که تختی وار زندگی کنید از شما که «پهلوان» هستید و کلام مظهر حیثیت ایرانیان، مصدق را زینت بخش نامهتان کردهاید «آنجایی که حق باشد از همه چیز میگذرم…» میخواهم به یک حقوقدان مراجعه کنید و بفرمایید یک «ببوی» پرمدعا میگوید اعضای شورای ملی مقاومت حق ندارند برای خامنهای و رفسنجانی و نظام آنها در جهت «رفع خطر» چارهاندیشی کنند. اسناد زیادی در باب این ممنوعیت وجود دارد که من یک نمونه اش را در زیر میآورم تا به مشاور حقوقی خود بدهید و بپرسید این سؤال خیانت آمیز است؟ برحق است؟ نگوئید این کار هزینه دارد. من به همت شما در دو سال گذشته با دو حقوقدان برجسته آشنا شدهام. هر یک از آن دو نفر صلاحیت پاسخگویی را دارند. بپرسید که با وجود این تصمیمات صریح کسی اجازه دارد در مقام چاره برای خامنهای تعیین تکلیف کند که «خامنهای تا دیر نشده باید رفسنجانی را با حکم حکومتی به صحنه برگرداند…» و از رفسنجانی درخواست کند که «اگر کشور و نظام را در خطر میبیند باید برخلاف چهارسال پیش خطر کند و باید با کمک بازار خامنهای را پایین بکشد….» برای من مثل روز روشن است که برای این مشاوره کسی از شما پولی نخواهد خواست. شما که خادم و «پهلوان» هستید، پاسخ را به «خائن» ندهید به مسئولان شورا برسانید. ۳- آخرین درخواست من آنست که نامه مورخ ۲۶ اوت آقای حنیف حیدرنژاد را به حقوقدان معتمد خود برسانید اگر گفت او حق دارد به مسئولان بگوئید فوراً به پیشنهادات خیرخواهانهاش عمل کنند. برای آن که زحمتی متحمل نشوید لینک نامه را در زیر میآورم: «تهدید به قتل ایرج مصداقی و تائید آن توسط مهدی ابریشمچی نماینده سازمان مجاهدین خلق در شورای ملی مقاومت ایران» http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54682.html در آن صورت نشان خواهید داد که مسئولیت جانشینی تختی را درک کردهاید. زورگویی و ظلم را برنمیتابید. راستی شما از زندگی «پهلوان» اکبر خراسانی خبر داشتید؟ ۵شهریور ۱۳۹۲ محمدرضا روحانی پانویس: ۱- اصل این بیت چنین بود: کی توان شد به سهل و آسانی پهلوان اکبر خراسانی تغییرات در این بیت از این نویسنده است. منبع:پژواک ایران
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پاسخ محمدرضا روحانی به پرسشهای صدای وجدان پاسخ محمدرضا روحانی به پرسشهای صدای وجدان محمدرضا روحانی یکی از زندانیان سیاسی سابق با نام مستعار صدای وجدان سؤالاتی را از آقای روحانی مطرح کرده بودند که پاسخهای ایشان در پی میآید. سوالات «صدای وجدان» را در لینک زیر میتوانید ببینید: http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54354.html پاسخ محمدرضا روحانی به پرسشهای صدای وجدان با درود از این که به گفتگوی من با پژواک و … دکتر قصیم در خصوص ناگفتههای شورا توجه کردهاید خوشحالم. ۱۵ کلمه از نوشتهی مورخ ۱۵ خرداد ما مربوط به استعفا بود و بقیه آن توضیحی کوتاه برای عموم. بخش اخیر حدوداً صد برابر جمله مربوط به استعفا بود. http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=27378 تصور میکنم توانستیم موارد اختلافات را بطور خلاصه بنویسیم و اما به سوالات بپردازیم. ۱- از هیجده سالگی، ۱۳۴۰ تاکنون فعالیت سیاسی و اجتماعی داشتم در حزب ایران، جبهه ملی، وکلای جوانان، وکلای پیشرو، جمعیت حقوقدانان، کمیته دفاع از زندانیان سیاسی، جنبش، جبهه دموکراتیک ملی ایران، کمیته برای دفاع از حقوق بشر و پیشبرد آن در ایران (پاریس) کمیته مستقل وکلای ایرانی در تبعید و بالاخره شورای ملی مقاومت ایران. غیر از حزب ایران در بقیه موارد با زنان و مردانی از عقاید مختلف فعالیت داشتم. یعنی فعالیت جبههای بود. این نوع فعالیتها بر دو محور استوار است. ۱- به رسمیت شناختن اختلاف عقیده ۲- اتحاد عمل. اختلاف عقیده در جنبش جبههای نباید مانع اتحاد عمل شود. دستاوردهای بینظیر شورای ملی مقاومت ایران در چنین جبههای تحصیل شد. ۲- پس وجود اختلاف در جبهه مشکل نیست. شرط ضروری آن است. ما سکوت نکردیم. وظایف اجرایی محوله را انجام دادیم که مربوط به اتحاد عمل است. نظرات خود را با استفاده از امکانات موجود از طریق شرکت در تظاهرات، راهپیماییها، سخنرانیها، مقالات، ملاقاتها، نشستهای شورایی یا با هواداران، در روزنامه، مجله، رادیو و تلویزیون در حدودی که در اختیار ما قرار میگرفت تبلیغ میکردیم. دکتر قصیم بیش از هر ایرانی دیگر شنونده یا خواننده داشت در موضوع مهم و جدید محیط زیست به مدت ۲۰ سال. این فقط یک وجه است. در امر تبلیغ نظرات از طریق کتاب، جزوه، مقالات، سخنرانیها. یا من در مورد سندیکاها، حقوق بشر مسائل دانشجویان، دادگستری، قوانین، زنان، مسائل اجتماعی و سیاسی گفتم و نوشتم. در حد لیافت و بضاعت خود نسبت به وجدان خود و مردم میهن انجام وظیفه کردم. این ادای دین در کار شورا ممکن بود و نه جای دیگر. در جلسات شورا هم در حدود فهم و درک خود بیان نظر کردیم. شرایط جنگ، حملات دائم دشمن، خیانت ضد بشری سیاست مماشات، بمباران مجاهدین، حمله به مقر مقاومت، پرونده تروریستی، شرایط اشرف و لیبرتی همراه کمکاری در ارتباط با هموطنان داخل و خارج از کشور مسئولین شورا را آنقدر آسیب پذیر کرد که متأسفانه امکان هرگونه تجدید نظر و نوسازی از آنان سلب شد. از نظر من مجموعه این شرایط موجبات استعفا را فراهم کرد. ما اگر کوچکترین امیدی برای پیشبرد حداقل نظرات خود داشتیم، خانهای که طی سی سال در بنای آن شرکت داشتیم را رها نمیکردیم. فرانسویها میگویند « قبل از وقت زمانش نیست. بعد از آن دیگر وقتش نیست» این دیگر بستگی به تشخیص ما داشت. ما حالا نمیتوانیم به مصدق بگوییم اگر بعد از کودتای ناموفق ۲۵ مرداد میرفت به فارس نزد عشایر قشقایی ۲۸ مرداد اتفاق نمیافتاد. ای بسا اگر ۲۰ سال پیش از شورا کناره میگرفتیم امروز عدهای میگفتند اگر آنها شورا شکنی نمیکردند، آخوندها رفته بودند. صدای وجدان گرامی، آدمی که اشتباه نمیکند خطرناک است. من حتماً اشتباهات زیادی کردهام ولی فکر نمیکنم اگر بیست سال پیش استعفا میدادم بهتر بود. این استعفا هم از ناچاری بود. ۳- دربارهی حرکت عظیم سال ۱۳۸۸، شورا ظرف مناسب آنرا در طرح جبههی همبستگی فراهم کرده بود و اگر به آن عمل میکردیم میتوانستیم در سمت و سو دادن به آن جنبش بزرگ سهمی شایسته داشته باشیم. نتوانستیم. من در آن زمان با پژواک ایران مصاحبهی مفصلی داشتم درباره این جنبش که نقطه نظرهای خودم را گفتهام. قول میدهم اگر با نظر انتقادی بخوانید و مرا آگاه کنید فوراً شما را دشمن لقب نمیدهم. http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-17702.html http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-17809.html http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-17604.html ۴- بخش آخر نامه شما سؤال نیست. اظهار نظر است. من به عنوان یک عضو مستعفی شورا هنوز خیرخواه شورا و مجاهدین هستم. راه آن را هم انتقاد سازنده میدانم. از کم و کیف اختلافات اعضا و هواداران سابق مجاهدین اطلاع روشنی ندارم. حرفهای یک طرف را شنیدهایم. اقای حنیف حیدرنژاد بعد از ۲۵ سال گزارشی نوشت. پاسخ مربوطه را نمیدانم. این یک؛ آخرین و جدیترین اختلافهای ما با مجاهدین این بود که میخواستند شورا و شورائیان را که هیچ صلاحیت و اطلاعی ندارند بفرستند به مصاف اعضا و همرزمان سابق خودشان مثل آقای یغمایی و آقای مصداقی. ما دو نفر تن ندادیم. حالا خواهش من از شما این است از من یکی نخواهید دربارهی مطالبی اظهار نظر کنم که چیزی از آن نمیدانم. درودهای مرا بپذیرید. محمدرضا روحانی منبع:پژواک ایران
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیوار مقدس
مقررات و تعهدات به من اجازه نداده که به قواعد بازی
پشت پا بزنم
22.08.2013 محمدرضا روحانی پژواک ایران: اول مصاحبه جایی پایان یافت که به تاریخ استعفای دکتر قصیم و شما از شورا رسیدیم و نیمه تمام ماند آنرا ادامه میدهیم. محمدرضا روحانی: ببخشید. اجازه میخواهم برایتان یک خاطره بگویم و یک پیشنهاد کنم. حدود ۱۵ سال پیش با یکی از پیشکسوتان اختلاف نظری پیدا کردم. در بین جمع تندخویی کرد. دم فروبستم. پاسخی ندادم. به اعتراض برخاستم و رفتم پشت میز کارم. یادداشت شدیداللحنی برایش نوشتم. بعد نزد دوستی که مورد اعتمادم بود، سفره دل را باز کردم. گفت حالا چه میکنی؟ نامه را به او نشان دادم. گفت میتوانی نامه را فردا صبح بدهی؟ گفتم چرا فوراً ندهم؟ گفت : فردا صبح نامه را پس میدهم و دلیل آن را میگویم. پیشنهاد او را پذیرفتم. فردا صبح رفتم نامه را بگیرم. داد و گفت: حالا بخوان. خواندم. گفت تند نیست؟ گفتم : چرا. گفت میارزد که چنین دوستی را از دست بدهی؟ گفتم نه. گفت: فراموش کن یا در فرصتی که خشمگین نیستی از او استفاده کن. این بهتر نیست؟ گفتم چرا همین را دیشب نگفتی؟ در پاسخ یک اصطلاح به زبان فرانسه گفت. ترجمهاش این است. «شب اندرز میدهد». من دیدم درست میگوید و تجدید نظر کردم. حالا هم پیشنهاد دادم در روش تجدید نظر کنیم. دیشب من متن نوشتاری مصاحبه قبلی را یک بار دیگر خواندم. دیدم دو کمبود جدی دارد یکی آن که از شما نخواستم سخنرانی اول ماه مه دکتر قصیم در میدان باستیل پاریس و سخنرانی هفته بعد مرا در میدان ملتهای ژنو، مقابل ملل متحد به عنوان مستندات ذیل مصاحبه بگذارید تا خواننده عمق بیداد، بیپایگایگی در همسان خواندن اعتراضات خیرخواهانه ما را با نیات جنایتکارانه دستگاه فاسد، آدمخوار، ضد ایرانی و غارتگر ولایت فقیه را بهتر دریابد. پٰژواک ایران: این کمبود همانطور که خواستید رفع خواهد شد. (سخنرانی آقایان قصیم و روحانی در لینکهای زیر آمده است) http://www.youtube.com/watch?v=jooPLe7uzAA http://www.youtube.com/watch?v=g0bJQuynNc4 نقص دیگر چیست؟ محمدرضا روحانی: اگر شتاب در کار نبود و من هم توجه داشتم بدون ورود به مقدمات، پس از چند دقیقه با سرعت به نتایج استعفا نمیرسیدیم. آن اصطلاح فرانسوی که میگوید (شب اندرز میدهد) کار خود را کرد. بعد از خواندن بخش نخست مصاحبه دیشب فکر کردم اگر دقت در کار بود و پله پله حرکت میکردیم روشن شدن ابعاد واقعیت برای خواننده آسان تر میبود. حالا میخواهم شما هم تجدید نظر طلب شوید عیبی دارد؟ پژواک ایران: نظر شما چیست؟ چه تجدید نظری بکنیم؟ محمدرضا روحانی: حرکت لیبرالی، گام به گام و بی شتاب در این گفتگو. این تجربه بیش از سی و چهارسال مبارزه است. شاید پرداختن دقیق تر به آن برای آینده مبارزه و آیندگان به کار آید. ضعفها و قدرتهای ما را نشان دهد. البته این کار مصاحبه را طولانی میکند. توجه داشته باشید که من سخت فرمالیست هستم. هنوز دیوار مقدس مقررات و تعهدات به من اجازه نداده که به قواعد بازی پشت پا بزنم. شاید روزی ناگزیر با توجه به اصل دفاع مشروع، تصمیم بگیرم که از حق خود استفاده کنم. پژواک ایران: چه تعهدی؟ محمدرضا روحانی: این که مذاکرات شورا سری است. من این محدودیت را هنوز رعایت میکنم. اگر توجه کرده باشید آقای متین دفتری هم هنوز بعد از سالها به این تعهد پایبند هستند. بنابر این دست بستگیهای فعلی مرا رعایت خواهید کرد. پژواک ایران: در جایی که آقای مهدی سامع سخنگوی سازمان چریکهای فدایی خلق به مذاکرات جلسات شورا استناد میکند و دبیرخانه شورا هم همینها را چاپ میکند چرا شما نمیتوانید؟ محمدرضا روحانی: حرف شما درست است. فعلا ما هنوز به مقطع استعفا نرسیدهایم. قرار است گام به گام، با رعایت زمانبندی وقایع با هم گفتگو کنیم. ما از تظاهرات ماه مه در پاریس و ژنو حرف میزدیم. کارنامه آقای سامع برای پوست خربزه زیر پای این و آن گذاشتن بماند برای فرصتی دیگر. پژواک ایران: و شما از بیماری خود گفتید. بعد از تظاهرات چه پیش آمد؟ محمدرضا روحانی: باران رحمت الهی به شدت میبارید. خانم دبیر ارشد شورا که در روابط مدیریتیاش با خیلیها از جمله من نقش مادر، خواهر و دخترم را داشت و من هرگز فراموش نخواهم کرد با دلسوزی برایم چتری آورد به رنگ زرد. من از این ظاهرسازیها برای نمایش یکرنگی نفرت دارم. من اهل رنگارنگی هستم. مرحمت خانم دبیر ارشد را نپذیرفتم. گفت خیس میشوی. گفتم من این چتر را دست نمیگیرم. خیس بشوم بهتر است. آقای مهدوی (دبیر شورا) به دادم رسید و یک چتر سیاه به من مرحمت کردند. این لجاجت سابقه طولانی دارد. مردم را دعوت میکنند به تظاهرات ولی به آنها بارانی و چتر و لباس واحد و شعار واحد و عکس واحد عرضه میکردند. «ایران رجوی- رجوی ایران». «مریم مهر تابان می بریمت به تهران». این کارها مردم را فراری میدهد. در جلسات عمومی شالگردن بنفش یا زرد میدادند. من و دکتر قصیم معمولاً به این بازیها تن در نمیدادیم. شاید چند بار برای همبستگی کلاه یا کراواتی به رنگهایی نزدیک را به کار برده باشیم. اما خودمان انتخاب کردیم. تحمیل یک رنگی برای ما رنجآور بود. من چند بار از آقای ائمی در ژنو پرسیدم معنای این رنگها چیست؟ پاسخ آن نگه کردن عاقل اندر سفیه بود و لبخند ملیح. پرچم ایران که پرچم شورا بود معمولاً فراموش میشد. بعضی از اعضای شورا هم متوجه قباحت این کار شده بودند و پرهیز میکردند از «اونیفورم» تحمیلی. پژواک ایران: بازگردیم به اونیفورم. این کارها برای آنها چه اهمیتی داشت؟ محمدرضا روحانی: یا روسری یا توسری چه اهمیتی داشت؟ ببینید با همین روشهاست که حزب آهنین مسلط میشود. به هرحال عصر پس از پایان تظاهرات در ژنو قرار بود برویم به محل ترور شهید دکتر کاظم رجوی. باران شدید بود. به نظر میرسید این برنامه عملی نیست. من از پا افتاده بودم ولی اصرار داشتم که در یادبود آن شهید حاضر شوم. پژواک ایران: نمیتوانستید به آنجا بروید؟ محمدرضا روحانی: خانم دبیر ارشد که همیشه نگران سلامتی من بود گفت خیس شدید شاید اصلا نتوانیم به محل برویم. خانم بزرگواری که مادر یک شهید است میخواست آن شب به سفری برود با پسرخواندهاش همانجا بود. مرا میشناخت از من خواست که به خانهاش بروم. غذا بخورم، استراحت کنم. شب که به سفر میروند مرا هم در مسیر خود به ایستگاه قطار میرسانند. هر دو پا دوباره ورم کرده بود. به این ترتیب ما از هم جدا شدیم. نمیدانم مراسم دکتر کاظم رجوی انجام شد یا نه. من به خانه آن خانم بزرگوار رفتم. دوش گرفتم. شام خوردم. خوابیدم، ساعت ۱۲ شب برخاستیم. با مادر و پسرخواندهاش راهی سفر شدیم. شانس آوردم که پاها را تا صبح روی قسمت جلوی ماشین، به طرف شیشه دراز کردم. ولی دوستان بدشانسی آوردند. اگر خون لخته میشد از شر این لیبرال مزاحم خلاص میشدند. چند روز مراسم کفن و دفن، سوم و هفتم برپا میشد. یک لقب وکیل مجاهد هم به ناف ما میبستند. دکتر معصومی آثار «با ارزش»، مقالات، گزارش، سخنرانیها، مصاحبههای سی سالهی ما را جمع میکرد و به چاپ میرساند. برادر شریف بر سرگور ما سخنرانی غرایی میکرد. با دسته گلهای بزرگ و فیلم و پخش خاطرات دوستان از مأموریتهای مشترک و اذکرو اموتاکم بالخیر به اضافه یک جمله به زبانهای زندهی دنیا برای هزاران مهمان خارجی در اجتماع بزرگ ایرانیان در «ویلپنت» برای آن وکیل مرحوم، انالله و انا الیه راجعون. متأسفانه سفر آخرت من همراه با یک مراسم با شکوه به تعویق افتاد. یاد ساعدی افتادم که راه میرفت و میخواند: ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت. حالا باید ما زنده باشیم و ببینیم که زندانیان جان به در برده از قتلعام را در تبعید علیه یکدیگر سازمان میدهند. این هم نامش «همبستگی ملی» است به نحو مدرن! پژواک ایران: آیا این فشارهای مربوط به لباس برای همه بود؟ محمدرضا روحانی: من شخصاً شاهد اجبار بعضی از اعضای شورا که قبل از تولد سازمان مجاهدین خلق فعالیت سیاسی داشتند بودم مثل آقای مهندس «ن – الف» یا مهندس «ی – ح – ح»، آنان را به ته صف میفرستادند تا فیلم خراب نشود. یا به آنها تذکر میدادند. یک بار به مهندس «ح- ف» گفته شد، بدون لباس همرنگ وجود تو در صف مثل دندان شکسته است در یک دهان که در حال خندیدن است. من شنیدم و از او پرسیدم چرا حرف نزدی؟ گفت به این بیچاره دستور دادهاند، من به مسئولش خواهم گفت. نمیدانم این آقا دهانش را باز کرد یا نه و به مسئولی گفت یا نه؟ من البته گوش جوان لاغراندامی را که جسارت کرده بود کشیدم و به او گفتم پررویی هم حدی دارد. خودش را جمع کرد. چیزی نگفت. اما من خبرنشدم که این آقا مهندس به آن آقا مهندس (شریف) شکایت برده باشد. همه ملاحظه میکردند. پژواک ایران: شما در این مورد با مسئولی صحبت کردید؟ محمدرضا روحانی: واقعیت آن است که این تذکرها مثلاً به آقای ائمی که در ژنو مسئولیت داشت موجب شد که سفر هفتگی من به تحصن ژنو را لغو کنند. این مورد مثال کوچکی است. در ژنو جوانان مرا در بارهی روشهای مجاهدین سؤال پیچ میکردند منهم البته با رعابت و ملاحظه فراوان حرف خودم را میزدم. میدانید اسم این کار محفل زدن است. محفل زدن را برادر شریف کار وزارت اطلاعات میداند!!. سفرهای مرتب من قطع شد تا آن روز کذایی. پژواک ایران: کدام روز؟ چه تاریخی؟ محمدرضا روحانی: تاریخ دقیق یادم نیست. با دکتر قصیم رفته بودیم میدان ملتها در ژنو تا در تحصنی حاضر باشیم. عصر قبل از پایان برنامه همه اونیفورم پوشها در میدان ملتها مقابل ملل متحد رژه نظامی دادند. یک، دو، سه، چهار، قدم آهسته میرفتند. پژواک ایران: چرا؟ محمدرضا روحانی: برای این که بگویند ما نیروی شبه نظامی هستیم. میلیشیا هستیم. روزی یک وکیل مجلس سوئیس که قد بلندی دارد سرش را هم میتراشد و اشرفیها را حمایت میکند و غالباً حاضر و ناظر است دست به دامن من شد که بگویم اونیفورم را کنار بگذارند. میگفت وحشتآفرین است. او را به سراغ مسئول «پروژه» فرستادم که ظاهراً زبان نمیدانست و با چند «یس»، «یس» قال قضیه را کند. بعد به سراغ من آمد که بپرسد او چه میخواست؟ و چرا شما مرا به او نشان دادید؟ توصیه نماینده سوئیسی را گفتم. گفت خواهش میکنم وقتی دوباره آمد خودتان کلهپزی کنید. من زبان نمیدانم. گفتم به «اف» خودت بگو. گفت او که اینجا نیست. شما خودتان کله پزی کنید. عصبانی شدم و گفتم من هیچ وقت کلهپز نبودم. این شغل «اف» شماست. میدانید اینها به فرمانده میگویند «اف». بیچاره چاره نداشت، نمیتوانست شوراییها را برنجاند. عصبانی شد اما دم نزد. پژواک ایران: شما با این زبان آشنا هستید؟ میدانید «اف»، «ف»، «ج» و ... چه معنایی دارد؟ محمدرضا روحانی: کنجکاوی میکردم. طی سالها کمی آموختم. حتی ۲۲ بیت شعر با لغات آن ساختم. برای بعضی از کادرها خواندم. فتوکپی از آن گرفتند. از خنده رودهبر شدند. آنرا یک روز برای یک مقام «شامخ» میخواندم. معلوم شد از آن خبر دارد. با بیاعتنایی شروع کرد با دیگری حرف زدن. فهمیدم هوا پس است. از آن پس اشعار من مغضوب واقع شدند و از چشم افتادند. دیگر شاعر نبودم. ببخشید. ما هر دو خسته هستیم و میتوانیم ادامه گفتگو را به وقت دیگری موکول کنیم؟ چرا نه، خداحافظ شما تا بعد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کریم قصیم: پاسخگویی محول به بعد از سرنگونی نمی شود. سرنگونی بهانه نیست. رهبران مجاهدین خلق امروز جواب دهند 30.07.2013 Karim Ghassim سرنگونی رژیم ضد بشری بهانه نیست ، هدف و محتوای همبستگی ملی ایرانیان است. انتقادات برای بهبودی درون و نما و تآثیربخشی و جایگاه و منزلت مجاهدین و همه ماست. زمان سکوت و صبر فرساینده پایان یافته . همان طور که زمان خودسری این و آن مسئول مقاومت پایان یافته. رهبران باید پاسخگو باشند، در مقابل خلق و افکارعمومی ایرانی نه در برابر خدا – که هرکس در خلوت خود با او راز و نیاز یا منکر و مخالف است – در روی زمین و این دنیا پاسخگویی دائم و جاری و ساری لازمست، همان طور که مایه گذاری و تلاش و کوشش مبارزان موکول به فردا نمی شود پاسخگویی و مسئولیت نیز محول به فردا و بعد از سرنگونی نمی شود. مسئولان باید بپذیرند که قله قاف قدرت آنها برای خدمت به همه است نه برای سیادت بر همه . فهم و قبول و اقرار به اشتباهات از بصیرت و کیاست یک رهبر و مسئول حکایت می کند. ترس از قبول اشتباه بی پایه است. مردم و افکار عمومی بزرگوار و بخشنده است و پذیرش اشتباه به نفع دستگاه مبارزاتی و مقاومت مردم اثر می بخشد. استبداد رآی موجب اشتباه مرکب می شود و تراکم اشتباهات موجب شکست اندر شکست. رهبری مجاهدین اگر به موقع – اواخر ۲۰۰۸ – ارزیابی درستی از توازن قوا در عراق می داشت و تصمیمات بعدی را به اقتضای یک بررسی واقع بینانه از وضعیت توازن قوای دوست و دشمن در عراق/ بعد از خروج آمرکا/ می کرد به احتمال زیاد اکنون از وضعیت مناسبتری برخوردار بود و مجبور نبود – با چشم بستن بر کل و کمال وضعیت عراق – از سلسله «پیروری» سخن گوید در حالیکه کل قوای مقاومت در عراق در پی تحویل سلاح اساساً وارد مرحله دیگری شده بود که در بهترین حالت نامش عقب نشینی سنجیده و برنامه ریزی شده است که در استراتژیهای نظامی انقلاب – ضد انقلاب به هیچ وجه به معنای شکست نیم باشد. ولی زمانی که منکر واقعیات مادی صحنه شویم و کل و کمال شرایط مادی را آوانتوریستی تفسیر به مطلوب کنیم …. بعد ا هم بر اشتباهات چشم بندیم و مرتب دیگران را مقصر و خود را معصوم و بی خطا جلوه دهیم آن گاه روزی می رسد که دیگر انکار شرایط امکان ناپذیر می شود و آفتاب درخشان هم شب تاریک نامیده می شود…. اشتباهات به انکارها و کور بینی تبدیل می شود. برای تصحیح چنین دیدگاه شکست آمیزی است که باید سخن گفت و از افترا و تهمت و برچسب نترسید. منافع انقلاب آزادیخواهانه مردم و جنبش عمومی مردم علیه فاشیسم مذهبی و احیاء بیش از پیش نیرو و ابتکار و توان و استقامت مجاهدین ایجاب می کند دست از انتقاد و مبارزه نشوییم و معایب آشکار را به صدای بلند فریاد کنیم. چه فایده دارد که سالها تغییر توازن قوا را ندیده بگیریم کوه اگر بجنبد اشرف نمی جنبد فریاد کنیم و بعد خودمان پای جابه جایی اجباری را امضاء گذاریم. از تجارب تلخ باید آموخت . شکست و اشتباه و باز هم شکست پیش می آید ولی نیروهای انقلابی درس می گیرند و اشتباهات را تصحیح می کنند و دور باطل اشتباه و شکست را می گسلند و با ادامه مبارزه تصحیح شده به پیروزیهای تازه و تعیین کننده نائل می شوند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میز گرد کانون ایران قلم پیرامون جدایی آقایان قصیم و روحانی از " شورای ملی مقاومت " مجاهدین آقایان قصیم و روحانی و متین دفتری سکوت نکنید، تشکل جدید راه اندازی کنید
ایران قلم، یازدهم ژوئن 2013
در ادامه سلسله
بحث های بررسی شرایط و وضعیت فرقه مجاهدین خلق ، روز
گذشته میزگرد دیگری با شرکت آقایان علی جهانی ، محمد
حسین سبحانی ، مهدی سجودی و شهروز تاج بخش در دفتر
انجمن ایران قلم در آلمان برگزار شد .
سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد |