_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________
" کانون ایران قلم"
30 خرداد 60؛ غرور ناشي از پيشتاز انگاري گفتوگوی چشم انداز با حجتالاسلام محمدجعفر سعيديان فر
پرسش: لطفاً در ابتدا از بيوگرافي خود و نقاط عطف زندگيتان براي خوانندگان ما بگوييد. پاسخ: اينجانب سال 1331 هـ.ش در خمینی شهر (سده سابق) استان اصفهان متولد شدم. سال 1342 وارد حوزه علمیه خمینیشهر مدرسه (مرحوم آیتالله حاج شیخ علی مشکات) شدم. اساتیدم در مدرسه مشکات حاجآقا نصر در ادبیات و مرحوم حاج میرزا حبیبالله ابوترابی در معانی بیان و ادبیات بودند و همچنین آیتالله حاجآقا محمد موسوی (داماد آقای مشکات) و آیتالله حاجسید احمد جزینی از اساتید بنده در حوزه علمیه خمینی شهر بودند. سال 1345 وارد حوزه علمیه قم شدم. آشنایی با استاد شهیدمحمد منتظری و ارتباط عمیق با ایشان و بعدها شرکت در درس اقتصاد ایشان نقطه عطفی درزندگی مبارزاتی من بودکه ازهمان آغاز دلبسته و علاقهمند امام خمینی و نهضت ایشان بودم. اساتید بنده در دوره سطح و خارج، حضرات آیات حاج میرزا محسن دوزدوزانی، سید حسن طاهری خرمآبادی، محمد مؤمن، یوسف صانعی و نوری همدانی بودند. منظومه منطق شهید مفتح و شرح منظومه فلسفه آیتالله امینی و محمدی گیلانی و قسمتی ازاسفار را خدمت آیتالله جوادی آملی و درس خارج فقه را محضر فقیه عالیقدر آیتاللهالعظمی منتظری وآیتالله شبیری زنجانی و خارج اصول را نزد مرحوم آیتالله فاضل لنکرانی بودم. سال 1350 در قم توسط ساواک بازداشت و پس از سه ماه بازداشت، آزاد شدم. سال 1353 پس از درگیری در مدرسه فیضیه و اعتراض به دستگیری یکی از طلاب مدرسه دوباره بازداشت و پس از تحمل دو ماه زندان انفرادی همراه با شکنجه با اینکه معافیت تحصیلی آن زمان را داشتم به سربازی اعزام شدم و در بدترین شرایط آب و هوایی در ارومیه و بهبهان دوسال سربازی را انجام دادم و پس از پایان سربازی توسط ساواک رضاییه (ارومیه كنونی) بازداشت و تحویل زندان اوین تهران شدم. پس از تحمل دوماه و نیم زندان انفرادی نیمه دوم سال 1353 آزاد شدم و به قم آمدم و در 17 خرداد 1354 بهدلیل تظاهرات وسیع طلاب و تحصن 48 ساعته در مدرسه فیضیه و حمله کماندوها به فیضیه بازداشت شدم و به همراه 300 نفر ازطلبهها به زندان اوین فرستاده شدیم. پس از یک ماه زندان به همراه تعداد کمی از روحانیون از زندان آزاد و در مهرماه 1354 بار دیگر بازداشت شدم و این بار به کمیته مشترک تحویل داده شدم. پس از تحمل 6 ماه انفرادی همراه با شکنجههای توانفرسا که پس از سالها پيامد بیماريهای آن گریبانگیر من است به دادگاه نظامی رژیم فرستاده شدم و در دادگاه بدوی به حبس ابد و پس از آن در دادگاه تجدیدنظر و فرمایشی به 15سال حبس محکوم شدم و تا پیروزی انقلاباسلامی تا آذر ماه 1357 در زندان بودم. پس ازآزادی از زندان و پیروزی انقلاباسلامی به همراهی شهید محمد منتظری و برادر عزیز و مبارز شیخمحمود صلواتی و عدهای از همرزمان دوران ستمشاهی برای تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اقدام نمودیم. پس از مدتی که در تهران بودم، برای تأسیس سپاه در قم با همراهی عدهای از دوستان مبارز اقدام نمودیم؛ ابتدا من عضو شورای مرکزی سپاه بودم و پس از مدت کوتاهی مسئولیت سپاه قم به من واگذار شد و این مسئولیت تا اواخر سال 1360 ادامه داشت. پس از آن به درخواست مردم خمینیشهر (زادگاهم) برای نمایندگی مجلس شورای اسلامی نامزد و بهعنوان نماینده مردم خمینیشهر انتخاب شدم. پس از 8 سال دو دوره (دوره دوم و سوم) که نماینده مردم بودم و به هنگام انتخابات دوره چهارم مجلس شورای اسلامی پس از رحلت مرحوم امام و رد صلاحیتهای سیاسی گسترده، عدهای از یاران زجر کشیده انقلاب و امام من هم به تیغ نظارت استصوابی دچار شدم و پس از آن از سال1372 به حوزه علمیه قم برگشتم و مشغول تعلیم و مطالعه و پژوهش شدم. پرسش: همانطور كه ميدانيد نشريه چشمانداز ايران 39، گفتوگو در مورد ريشهيابي سيخرداد 60 داشته است. سعي ما اين است كه اين خشونتها را به گفتمان تبديل كنيم و هزينههاي اجتماعي جامعه ايران به صفر برسد. بحران 30 خرداد 60 بين نيروهاي انقلاب رخ داد. با توجه به اينكه شما پيش از انقلاب در حوزه علميه در مبارزات نهضت امام خميني(ره) بوديد و چندينبار دستگير شده و تا پيروزي انقلاب هم در زندان بوديد، با تمام نيروهاي انقلاب در زندان هم ارتباط داشتيد و از زمينهسازان انقلاب بوده و پس از انقلاب هم در كنار امام، شيخ محمد منتظري و آيتالله منتظري در تشكيل سپاه قم فعاليت داشتيد و همچنين دو دوره هم در بحرانهاي ابتداي انقلاب نماينده مجلس بوده و درس خارج را هم تمام كردهايد، ما شما را انتخاب كردهايم تا ريشهيابي عميقي از اين واقعه داشته باشيد. با توجه به اينكه هدفهاي ما را از انجام اين گفتوگوها ميدانيد و تمامي آنها را مطالعه كردهايد، خواهشمنديم صحبت خود را آغاز بفرماييد.
پاسخ: من هم از بحثي كه شما آغاز كرديد سپاسگزارم. نخستين چيزي كه در نشريه ميخوانم همين مصاحبههاست كه با افراد مختلف و از گرايشهاي مختلف است. كسيكه طالب حقيقت باشد ميتواند از اين نظرات، بسياري از چيزها را به دست آورد. اين مسئله به نوعي ايجاد گفتمان بود در موضوعي كه براي مدتي منطقه ممنوعه شده بود و كمتر كسي درباره آن حرفي ميزد يا يكطرفه حرف زده ميشد. اما در رابطه با اين قضيه برداشت من اين است كه در رابطه با جريان مجاهدين و قضاياي رخ داده، دو عامل را مهم ميدانم كه فكر نميكنم اين دو عامل تنها مربوط به يك طرف باشد و از هر دو طرف بايد ريشهيابي شود؛ نخست خلأ ايدئولوژيك و فكري بود كه ايجاد شده بود و در دو طرف وجود داشت. از يكسو افرادي داشتيم كه وارد مبارزه هم شده بودند و سختيها و شكنجههايي را هم تحمل كرده بودند، ولي در عين حال به ظاهر اسلام و ظاهر احكام اسلام توجه داشتند و در حركت خود عمقي نداشتند. يعني نه اينكه به ظاهر احكام اسلام نباید توجه شود، ولي چيزي كه مرحوم امام مطرح كردند كه در اجتهاد زمان و مكان نقش اساسي دارد، به آن نقش توجه نميكردند و آنچه مرحوم شهید مطهری به عنوان اسلام و مقتضیات زمان و مکان طرح میکردند مورد توجه آنان نبود. از اينرو بر همان اساس موضعگيري سياسي هم ميكردند، زيرا اينگونه بودند. همه افراد را هم با همين معيار ميسنجيدند. وقتي به آن ظاهر احكام اصالت ميدادند، ميخواستند همه افراد مثل آنها بينديشند و مانند آنها عمل كنند و ميگفتند اگر مثل ما عمل نكردند، بايد طرد شوند و حتي در حد نجسبودن بايد با آنها برخورد شود. اين مسئله در محدوديت زندان چشمگيرتر بود و تبلور بيشتري داشت. چون زندان جامعه كوچكشدهاي بود. من اينها را به عينه در زندان ميديدم. از يكسوي ديگر سازمان هم بحران ايدئولوژيكي داشت كه دو مسئله را اصل كرده بود. دريافت من از سازمان اين بود، چون من با آنها صحبت ميكردم و در زندان قصر در رابطه با جريان ميثمي و خود او نيز با من صحبت كردند؛ هم آقايان سعادتي و هم ابريشمچي با من در اين مورد صحبت كردند. دو مسئله براي اينها اصل شده بود و ايدئولوژي را هم با آن دو مسئله ميخواستند تطبيق دهند، نخست مبارزه مسلحانه بود كه همهچيز را از آن ديد مشاهده ميكردند، يعني ارزشي جز مبارزه مسلحانه وجود نداشت و ميگفتند مبارزه فقط مسلحانه است و هركس در هر جهت باشد، بايد در اين جهت قرار بگيرد. دوم سازمان و پيشتازبودن سازمان را مطرح ميكردند و خود را پيشتاز حركت مسلحانه و مبارزاتي ميدانستند. البته اين دريافت من از انديشه آنها بود. تمام مسائل مثل نهجالبلاغه را هم كه پيگيري ميكردند ميخواستند مؤيد اين دو مسئله باشد، يعني بهدنبال خطبهاي بودند كه جهاد باشد و عمليات مسلحانه را تأييد كند. اگر نهجالبلاغه را از من ميخواستند بهدنبال خطبهاي مثل أينَ عمار أينَ ذوالشهادتين... بودند، يعني اينها پيشتازان حركت جهادي هستند. نهجالبلاغه، قرآن و دين را با اين دو ويژگي خود توجيه ميكردند. مثلاً وقتي با آقاي سعادتي صحبت ميكردم به او ميگفتم آقاي سعادتي، مبارزه مسلحانه كه نبايد براي ما بت شود. هدف اين است كه ما براي عدل و قسط قيام كنيم. اگر مبارزه ما مردمي باشد و مسلحانه نباشد و مانند تظاهراتي باشد كه در شهرها دنبال ميشود، آيا اينها حركت مبارزاتي نيست؟ ميگفت، نه اينها حركتهاي كوري است كه عصر آن گذشته است. خلاصه ارزشي براي اين نوع مبارزات قائل نبودند. اين دو مسئله كه براي آنها اصل شده بود، ايدئولوژي را هم بهدنبال اين دو قضيه ميكشاندند و اختلافها آغاز ميشد. مسئله بعدي هم كه براي آنها مهم بود علميبودن يا چپزدگي آن زمان بود، يعني نام آن را علم مبارزه ميگذاشتند و از ماركسيسم ميگرفتند. ميگفتند ماركسيسم علم مبارزه است و نبايد با آن مبارزه كرد.
پرسش: گفته ميشد ايدئولوژي اسلامي بر علم تفوق دارد. پاسخ: بله، اما نتيجه اين ميشد كه چون اينها خود را پيشتاز و برتر از همه ميدانستند، مثلاً سعادتي بهطور آشكار به من گفت آخوند كه نميتواند ضد امپرياليسم باشد و مبارزه كند و بايد به يك سازمان پيشتاز وصل شود. يا آقايان ابريشمچي و مدرسي به من ميگفتند روحاني نميتواند مبارز شود مگر به يك سازمان پيشتاز وصل شود. اين مسئله براي آنها اصل بود. در همين رابطه گروه مقابل هم كه ميآمدند ميگفتند چون اينها اينگونه فكر ميكنند نبايد با اينها ارتباطي داشت، حتي مسئله نجس ـ پاكي كه با كمونيستها مطرح ميكردند به اينها سرايت ميدادند، يعني تضادها اينگونه شده بود. به نظر من ريشه تضادي كه ايجاد شد از اينجا بود و پس از انقلاب وارد جامعه شد و در سطح وسيعي در جامعه توسعه يافت و تضاد ايجاد كرد. اين مسائل آغاز اختلافها بود. حتي نخستين قضيه از خود سازمان شروع شد و آنها حتي لطفالله ميثمي را هم قبول نداشتند، يعني وقتي او به زندان آمد معتقد بود كه مشكلات ايدئولوژيك زيادي در سازمان بوده است. پرسشهاي زيادي مطرح ميكرد كه بايد به آن پاسخ داده ميشد. او ميگفت ما بايد فلسفه ملاصدرا و شرق را هم بخوانيم، يعني ديد او باز بود و معتقد بود روي اينها بايد كار شود. اينها دو ـ سه مرتبه با من صحبت كردند. سعادتي به من ميگفت، ميثمي بعد از فشارهايي كه وارد شده، خصلتي شده، حالا ميگويد ايدئولوژي سازمان ايراد دارد، در صورتيكه خصلتهاي خودش او را به اينجا كشانده است. پرسيدم چرا خصلتي شده است؟ گفتند يكسري مسائل ناخواسته مثل فشارها، انفجارها و كشتهشدن همسرش او را وادار كرده به اين مواضع كشيده شود. اين مسائل موجب شده خصلتهاي او اينگونه شود. پرسيدم اشكال او چيست؟ گفت نميبينيد كتابهاي علامه طباطبايي ميخواند، يعني بريده است. گفتم اشكال اين قضيه چيست؟ سعادتي گفت، سازمان پيشتاز تنها خودش ميتواند در ايدئولوژياش اظهارنظر كند. علامه طباطبايي يا ديگران چه حقي دارندكه در ايدئولوژي سازمان پيشتاز اظهارنظر كنند. به سعادتي گفتم، اينكه سازمان پيشتاز است و بايد خودش در ايدئولوژياش تصميم بگيرد يعني چه؟ گفت چون شما روحاني هستيد و فردي تشكيلاتي نيستيد حتي اگر نفوذي در آن گروه نباشيد (يعني به من تهمت هم ميزد و ميگفت يك تحليل اين است كه شما نفوذي هستيد و در كنار ميثمي نفوذ و اين افكار را رايج كردهايد.) نميتوانيد در مورد سازماني كه پيشتاز است و خودش شهيدان زيادي داده، تصميمگيري كنيد. چرا شما كلاس نهجالبلاغه ميگذاريد، كلاس نهجالبلاغه را ذوالانوار يا جوان خوشدل بايد ميگذاشت. گفتم آقاي سعادتي تا آنجا كه من ميدانم وقتي پیامبر(ص) آمد، مخاطبش همه مردم بودند. دين ما متعلق به عموم مردم است. پس شما هم بهعنوان عموم مردم اگر ايدئولوژيتان همان اسلام است نميتوانيد گروهي را از آن جدا كنيد و بگوييد اين گروه نميتوانند اظهارنظري در مورد اين ايدئولوژي بكنند. او گفت نه، چون ايدئولوژي و سازمان ما با هم عجين شده است، فقط خودمان ميتوانيم در مورد آن اظهارنظر كنيم و لطفالله صلاحيت ندارد و شما بايد از او فاصله بگيريد. اگر فاصله نگيريد، هم خودتان و هم او، نفوذي هستيد. يك روز آقاي سعادتي به من گفت ما تصميم گرفتهايم كس ديگري با تو صحبت كند. گفتم چه كسي؟ مهدي ابريشمچي آمد و ما با هم صحبت كرديم. او بهطور مفصل با من صحبت كرد و همان بحثها را به شكل ديگري مطرح كرد. به من گفت كسي كه بگويد ايدئولوژي سازمان ايراد داشته، از نظر ما فرقي با آن پيكاري نميكند كه رفته و برخورد اپورتونيستي با ايدئولوژي سازمان كرده است. هر دو آنها يك گونه هستند يعني ميثمي را با آنها يكي كرد. من گفتم آقاي ابريشمچي! شما با روحانيت و آيتالله خميني ميخواهيد چه كنيد؟ گفت، روحانيت يك امكان است، اگر با سازمان پيشتاز هماهنگ شود، بايد از آن استفاده كرد، اگر بخواهد هماهنگ نشود بايد از آن عبور كرد. اين عين جمله ايشان است كه ميگويم. من هم ديگر پس از آن خودم حساس شدم و گفتم اينها ميگويند ايدئولوژي و سازمان در اختيار ماست و در مورد افرادي مثل ميثمي هم اينگونه فكر ميكردند. در زندان سعي نميكردم با كسي قطع رابطه كنم. حتي بعد ديدم دوستان ما مثل علي عرفا كه طلبههاي زنداني بودند و در قم با هم بوديم، پس از اين صحبتها مرا بايكوت كردند و حاضر نبودند حتي جواب سلام مرا بدهند. در هر صورت در آن مدت فهميدم اينها در ايدئولوژي خود با افراد، به گفته كمونيستها آنتاگونيستي برخورد ميكنند و همه را اگر غير خود باشند ميخواهند دفع كنند. از آن سو هم آقاي لاجوردي كه در زندان بودند به ما ميگفتند شما چرا با اينها حرف ميزنيد و با لطفالله كتاب ميخوانيد. گفتم با لطفالله، نهجالبلاغه ميخوانم، يعني آنها هم از آن طرف اينگونه ميگفتند.
پرسش: آقاي لاجوردي را زود به اوين بردند؟ پاسخ: آقاي لاجوردي مدتي اتاق 5 بود. او ميگفت با چپيها و مجاهدين نبايد حتي حرف زد. اين تضادها كه در زندان بود نوعي زندان در زندان براي ما ايجاد كرده و مشكلات روحي زيادي ايجاد شده بود، زيرا ساواك انتقالهاي زيادي از زندانها انجام ميداد و برخي اعضاي مجاهدين را به بندها ميآورد و مسائل فتوايي كه مطرح شده بود باعث تضادهاي عجيبي شد كه من به ياد دارم. در سال 55 و 56 سختي زيادي ديديم. با اينكه فضاي باز سياسي ايجاد شده بود و ما بايد خوشحال ميبوديم، به خاطر تضادهاي درون زندان و مشكلات ايجاد شده به ما سخت گذشت. در بسياري از دوستان من هم اين حالت وجود داشت. اينها باعث شد وقتي زندانيان آزاد شدند اين تضادها به درون جامعه كشيده شود و وقتي ما سپاه را تشكيل داديم همين تضادها به درون سپاه منتقل شد. گروههايي كه سپاه را تشكيل داده بودند، گروههايي بودند كه افراطي و برخي معتدلتر فكر ميكردند و همه اينها در پوشش انقلاب و حركت امام آمده بودند، ولي اختلافها خودنمايي ميكرد. تنها كسيكه من از پيش از انقلاب ديده بودم (البته من هيچ رابطه ارگانيكي با سازمان و گروههای دیگر نداشتم، ولي مثل همه دوستان طلبه به حركات سازمان علاقه داشتيم و سازمان را بهعنوان نيروي مذهبي ميشناختيم كه براي مذهب تلاش ميكرد و مورد علاقه همه آقايان بود.) مجيد شريفواقفي بود كه يكبار با نام ديگري به قم ميآمد و دو ـ سه بار با شهيد محمد او را ديدم كه بعد فهميدم او مجيد است. او جوان بسيار متعهد، متدين و اهل تهجدی بود و نيمهشب براي نماز شب ميرفت. از چنين جواني خوشم آمده بود. حتي آنقدر علاقه داشتم كه وقتي حنيفنژاد و بقيه اعدام شدند، ما همراه چند نفر دوستان روحانی به خانه ناصر صادق رفتيم، من آنجا سخنراني كردم و صحبتهاي تندي هم كردم و بلند شدم، ايستادم و گفتم رژيم و شاه فكر ميكند با كشتن اينها راه مبارزه تمام شده، درحاليكه ما اين راه را ادامه ميدهيم. بهطوريكه پدر ناصر صادق به من گفت شما همينطوري بيرون نرويد و به قسمت خانمها برويد و منبري براي آنها بگذاريد و از آن طريق فرار كنيد. ساواك هم تا آخر ميخواست ببيند چه كسي فرار كرده است. اگرچه هيچگونه ارتباط ارگانيكي با مجاهدين نداشتم. وقتي اعلاميه سازمان بيرون آمد و فضلالله المجاهدين بالاي سر آن نبود، خودم را توجيه ميكردم كه... پرسش: آن زمان مگر در زندان نبوديد؟ پاسخ: خير، ابتدا كه اعلاميه بيرون آمد بين آخرين آزادي و دستگيري بعديام بود. خودم را توجيه كردم كه حتماً فضلالله المجاهدين در تایپ افتاده است. در زندان كميته، بازجو به من گفت سازمان اينگونه شده است. ابتدا باور نكردم، ولي بعد از نظر روحي بهطور كامل به هم ريختم. اين مسائل براي ما دردناك بود. ولي ما فكر ميكرديم پس از آن قضايا آقايان به اصلاح ميافتند. در زندان آقاي ميثمي را ديده و مطرح كرد كه سؤالاتي است كه بايد جواب داده شود و ايدئولوژي، عدم انسجامهايي داشته و بايد رفع شود. گفتم اين مشكلي نيست و حل ميشود، ولي بعد كه سعادتي و ابريشمچي از طريق رجوي آمدند، ديدم آنها بهشدت اين مسئله را انكار ميكنند و ميگويند ايدئولوژي سازمان ايرادي ندارد و نياز به تجديدنظر نيست و گفتند اينها يكسري اپورتونيست بودهاند كه كودتا كردهاند. بعدها متوجه شديم اينها حتي بيانيهاي هم دادهاند كه عليه ميثمي بوده و در آنجا به دو آخوند فرصتطلب ـ كه منظورشان من و شيخ محمود ـ بود نيز اشاره كرده بودند. آن بيانيه را نديدم و دوستان به من گفتند. وقتي از زندان آزاد شدم مسائل ديگر پيش آمد. پرسش: از مسائل درون زندان چيز ديگري نميدانيد؟ پاسخ: يكي خودشيفتگي درون سازمان بود كه حركت مسلحانه را از آنِ خودشان ميدانستند و كس ديگري را قبول نداشتند. همين مسائل را به ياد داشتم. ديگر اينكه افكار قدما را قبول نداشتند و حاضر نبودند به نهجالبلاغه و فلسفه شرق توجه كنند. پرسش: سازمان كه نهجالبلاغه را در نظر داشت. پاسخ: آنها به قرائت و فهم خود اصالت ميدادند، ولي ما با قرائت آنها اختلاف داشتيم. مثلاً حسين جنتي از بيرون زندان با من رابطه خوبي داشت و در زندان هم با من نهجالبلاغه ميخواند و ابتدا مدتي پيش من بود. حتي آيتالله جنتي پس از پیروزی اوایل انقلاب به من گفت شما با ايشان صحبت كن چون به شما علاقه داشته است، ولي وقتي با جريان سعادتي پيوند خورد، ديگر جواب سلام مرا هم نميداد. يكروزسراغ او رفتم و به او گفتم اين رفتارها يعني چه؟ او گفت شما بايد اول سازمان پيشتاز را بپذيريد. بعد ديدم دقيقاً حرفهاي آنها را تكرار ميكند. درصورتيكه پيشتر با من نهجالبلاغه ميخواند. حتي نسبت به آقاي ميثمي كه از سران و قديميهاي سازمان بود اينگونه برخورد ميكردند و فكر ميكردند بايد همهچيز را از نگاه خود تفسير كنند. بعد كه آزاد شديم و اينكه چرا وقايع به اينجا كشيده شد، بحثهاي ديگري ميطلبد. پس از آزادي از زندان با ايده و تحليلي كه ازشيخ محمد داشتم گفتم بايد سپاه را تشكيل بدهيم و به سراغ نيروي مسلح فكري برويم. از ابتدا ميگفتيم سپاه عقيدتي ـ سياسي است، يعني هم فكر دارد و هم انديشه و در ذهن ما اين بود كه مثل گارد شاهنشاهي نبايد شخصي باشد. خود مرحوم امام هم مطرح ميكردند كه اين نهضت قائم به شخص نيست، اين از تعابيري بود كه خود ايشان ميكردند. بنابراين ما ميخواستيم سپاه نيرويي عقيدتي شود، يعني فارغ از جريانهايي كه ميخواستند گروهي و حزبي عمل كنند. ما حتي با گروههاي مذهبي كه ميخواستند به صورت گروهي به سپاه بيايند خيلي موافق نبوديم، چه رسد به مجاهدين. وقتي از زندان آزاد شدم در شهر ما (خمينيشهر) مجاهدين، دفتري بهنام جنبش مجاهدين تأسيس كرده بودند كه براتعلي زماني از بچههاي مخلص مجاهدين در آنجا بود. او و عبدالله طالبي به منزل ما آمدند. من درحاليكه اتاقي در منزل پدريام داشتم ـ كه بسيار ساده بود ـ به من گفتند شما بدجور به ارتجاع پيوند خوردهايد، شما با ما بيايد چرا كه نيرويي مترقي هستيد. گفتم مثل چه كسي؟ گفتند مثل روحانيوني چون جلال گنجهاي و علي عرفا. به آقاي زماني گفتم من به ديدگاههاي آقاي رجوي ايراد دارم، چه كسي گفته فقط سازمان صلاحيت دارد و چه كسي گفته روحانيت تنها يك امكان است؟ نميگويم كل روحانيت، اما برخي از شخصيتهاي روحاني در تاريخ نقشهای بزرگی ايفا كردهاند. بخشي از روحانيت هم پاسدار خاموشي بودهاند. به هر حال اينها دو ـ سه جلسه آمدند و بعد با من قهر كردند و رفتند و پشت سر من گفتند كه او مرتجع است. زماني كه فرمانده سپاه قم شدم، آنها دفتري در پاركشهر قم تأسيس كردند. دختر و پسر را آموزش ميدادند و تشكيلاتي در مقابل سپاه راه انداختند. حزبالله آن زمان فشار آورد كه اينها را خلعسلاح كنيد. درگيري شد و درنهايت آنجا درگير شدند. البته من بهعنوان سپاه دخالتي نداشتم. آقاي موسي خياباني و مسعود رجوي پس از آن درگيري به قم آمدند. پرسش: درگيري بين چه كساني بود؟ پاسخ: بين بچههاي مجاهدين و حزبالله. آن زمان در فضاي شهر قم بسيار سخت بود كه اينها بخواهند اين نوع تشكيلات را داشته باشند و آموزش اسلحه بدهند بويژه كه من شنيدم خود حضرت امام هم مخالف تشكيلات مسلحانه آنها در قم بودند. سرانجام درگيري شد و دفتر آنها را تخليه كردند. در آن دفتر كه پيشتر متعلق به سازمان جوانان شير و خورشيد بود، وسايل تنظیم خانواده، جلوگيري از بارداري و قرصهاي ضدبارداري از زمان شاه مانده بود. من هم ميدانستم در آن دفتر از زمان شاه آن وسايل بوده است. حزبالله بيانيهاي تنظيم كرد كه اينجا مركز فساد بوده است. به دست من كه رسيد من امضا نكردم و گفتم قبول ندارم، زيرا اينها مربوط به زمان شاه بوده است. اين به آقايان كشيده شد و اتهام طرفداري از آنها از آنجا به من زده شد. بعدها پيش آقاي منتظري رفتيم و ايشان هم فرمودند اگر چيزي نبوده شما حق نداريد امضا كنيد. آن زمان اعلاميه ما را راديو ميخواند. سپس افراد تندرو به نام حزبالله اعلاميه را خودشان نوشتند و منتشرکردند. پرسش: رهبران حزبالله چه كساني بودند؟
پاسخ: فضاي آن زمان قم قاطي بود و يك گروه خاص نبود. اول انقلاب شلوغ بود و همه گروهي با هم بودند. زيرا من فرمانده سپاه بودم و نميگذاشتم مسائل به اين صورت حاد قاطي شود. وقتي اين قضايا شد و من اعلاميه را امضا نكردم، مسعود رجوي و خياباني شنيدند و به قم آمدند و با حاجاحمد آقا خميني ملاقات كردند. خواستند با من ملاقات كنند، قرار شده بود موسي خياباني و مهدي تقوايي با من صحبت كنند و ما با هم جلسهاي گذاشتيم.
پرسش: در مقر سپاه صحبت كرديد؟ پاسخ: خير، بهطور دقيق نميدانم، در خانه چهارمردان بود يا جاي ديگر. در آنجا آنها چند نكته گفتند و من هم دو بحث مطرح كردم كه هميشه خوشحالم كه اينها را به آنها گفتم. آقاي خياباني به من گفتند، ما شنيدهايم شما انسان معتقدي هستيد و هر چند ما، اما و اگر در موردرابطه شما با ميثمي در زندان داريم و بعد ادامه داد به نظر ما انقلاب ما دزديده شده و از مسير خود منحرف شده است. ما در جهت تصحيح آن حركت ميكنيم و بايد نيروهاي اصلي انقلاب روي كار بيايند و اينگونه بايد باشد. شما هم بهعنوان يك نيروي مستقل بايد در اين جهت حركت كنيد، نه اينكه با آنها همراه شويد، يعني تحليل او اين بود كه انقلاب توسط امام سرقت شده است. پرسش: يعني انقلاب مصادره شده است؟ پاسخ: بله، بعد گفت شما هم بايد به ما كمك كنيد. چرا ميخواهند اسلحه را از نيروهاي انقلاب بگيرند. ما بايد در مقابل ارتجاع مسلح شويم. اين قسمت صحبت خياباني كه تمام شد، مهدي تقوايي به من گفت، آيا شما صحبتي در اين رابطه داريد؟ من گفتم از ابتدا با الفباي اين صحبت مخالف هستم. گفت چطور؟ گفتم آقا موسي! اگرچه من به مجاهدين اوليه احترام گذاشتم و در مجلس ختم ناصر صادق صحبت كردم (در اينجا خياباني تصديق كرد و گفت پس شما بوديد، گفتم بله من بودم) منتها اينكه شما ميگوييد انقلاب دزديده شده، من متوجه صحبت شما نميشوم. شما مبارزه كرديد، ما هم مبارزه كرديم. چه كسي بيشتر از محمد منتظري در زندان بوده است. اينكه ميگوييد مصادره شده، يعني ما ارتجاع هستيم و فقط شما و سازمانتان پيشتاز هستيد؟ اين را بدانيد كه هيچ حكومتي اجازه نميدهد تمام احزاب و نيروهاي ديگر مسلح باشند، زيرا براي امنيت مشكل ايجاد ميكند. من به آقاي خياباني گفتم ضربهاي كه شما به انقلاب ميزنيد اين است كه ما نيروهاي انقلاب را مقابل نيروهاي سنتي غيرانقلابي منفعل ميكنيد و اجازه نميدهيد ما هم كاري انجام دهيم. (همان زمان بود كه یکی ازآقایان حوزه که امروزهم بعنوان تئوریسين جریان های افراطی مطرح است دریک جایی گفته بودند كه زندان رفتهها ايراد دارند.) گفتم اينها ميخواهند كل بچههاي زندان را زير سؤال ببرند. شما به كل نيروهاي مبارز ضربه ميزنيد. بعد هم موجب استبداد ميشويد، زيرا اين تزها بهدنبال خود خشونتهايي را در پي دارد. آقاي تقوايي ميخواست ميانداري كند و گفت آقاي سعيدي شايد شما از آن صحبتها برداشت بد كردهايد. ما ميخواهيم مسير انقلاب را تصحيح كنيم. گفتم شما چگونه ميخواهيد تصحيح كنيد، درحالي كه ميگوييد چرا اسلحه به ما نميدهند؟ اگر ميخواهيد تصحيح كنيد بياييد حزب تشكيل دهيد و مانند بقيه احزاب باشيد. خلاصه آقاي خياباني جملهاي تهديدآميز گفت كه وقتي نيروهاي انقلابي صبرشان لبريز شود، ديگر خودي و غيرخودي نميشناسند و دچار مشكل ميشوند. من هم گفتم ما بيدي نيستيم كه از اين بادها بلرزيم. ما هم تا به حال جان بركف بودهايم و هستيم و نميخواهيم با نيروهاي داخلي درگير شويم. صحبت آخر خياباني بوي تهديد ميداد. بعد تشكيلات قم آنها جمع شد و اجازه ندادند در آنجا دفتر داشته باشند. ولي من خدا را شكر ميكنم كه هيچگاه حاضر نشدم چيزي خلاف واقع اعلام كنم. حتي در مورد جريان قرصهاي ضدبارداري و مسائل ديگر حاضر نشدم خلاف حقيقت چيزي را اعلام كنم. تا مسئله ترورها شروع شد. درسال 1360 من هنوز سپاه بودم و در آخر سال60 از سپاه رفتم. اينها افراد را ترور ميكردند تا متوجه شدم خود مرا هم ميخواهند ترور كنند. دو بار به من تيراندازي شد. يك تيم از آنها را كه دستگير كردند. به زندان رفتم تا با آنها صحبت كنم. جواني بود كه به او گفته بودند من پسر يك خان در گرگان و زميندار هستم، يعني اين مسائل را به او گفته بودند. تحليلي كه به او داده بودند يك تحليل طبقاتي بود و واقعيت ماجرا را در مورد من نگفته بودند. پرسش: تحليل طبقاتي را هم درست نگفته بودند؟ پاسخ: بله، خلاصه اين بحث گذشت و متوجه تشديد تضاد آنها با حكومت شدم. يك روز مدرسي را در خيابان ديدم. خودم را به او رسانده و گفتم حاج عباس اين كار را كه شما ميكنيد آيا ميدانيد چه ضربهاي به انقلابيها ميزنيد؟ پرسش: اين ملاقات چه تاريخي بود؟ پاسخ: ظاهراً مربوط به پيش از هفتم تير 1360 بود. به او گفتم شما خشونت را تشديد ميكنيد. او گفت: نه، يك سري از دستها بايد رو شود و ما جلوي آنها ميايستيم، شما نگران نباش.
پرسش: جلوي چه كسي ميخواستند بايستند؟ پاسخ: جلوي حكومت. ديدم حاج عباس تندتر از بقيه است. تحليل من اين بود كه آنها خودشان ميخواهند كار را به اينجا بكشانند. مثل اين زمان كه ما فكر ميكنيم برخي ميخواهند در داخل، زمينه را براي جنگ مهيا كنند. آن زمان هم همين احساس را داشتم كه خودشان دنبال ايجاد تضاد و خشونت هستند و حتماً تحليل آنها هم اين بود كه با تعدادي روزنامه و هودارانی كه دارند ميتوانند موفق شوند. در صورتي كه هركس نگاه ميكرد ميدانست اينها موفق نميشوند. پرسش: ترورهايي كه از آنها ميكردند زير سر چه كساني بود؟ يعني طراحي شده از سوي حكومت نبود؟ پاسخ: خير، من اين را به هيچوجه از سوي سپاه و حكومت نميدانم، ولي روي اين ترورها معركه ميگرفتند و يكي دو مورد به دروغ هم اعلام كردند. اما در سيستم حكومت و تا زماني كه ما در سپاه بوديم، جريان فكري سپاه اين نبود كه بخواهند اينها را ترور كنند. پرسش: آيا كسي از آنها در قم پيش از 30 خرداد 60 كشته شد؟
پاسخ: خير، ولي چند انفجار در قم شد و يكي از آنها بسيار وحشتناك بود و بمبي در ايستگاه راهآهن گذاشتند كه كار پيكاريها بود. مردم بيگناه كشته شدند. خودم ديدم زني شكمش پاره شده بود و بچه داخل شكمش مانند گنجشك بيرون افتاده بود. بعد آنها را در اراك دستگير كرديم.
پرسش: مطمئن هستيد پيش از 30 خرداد 60 بود؟
پاسخ: دقيقاً به ياد ندارم، ولي اين از انفجارهايي بود كه در زمان من در سپاه قم اتفاق افتاد. آنها گفتند چون نظاميها از اينجا به جبهه ميرفتند ما بمب گذاشتيم. ما به آنها گفتيم زنان در آنجا كشته شدند. اين قطار مسافربري است و ربطي به نظاميها ندارد. يك بمب هم در درختي واقع در ميدان شهداي صدوق بود كه آن هم منفجر شد و دو ـ سه نفر را مجروح كرده بود. كشتار عمده آن در راهآهن بود كه بسيار وحشتناك بود. خود من وقتي بالاي سر آن كشتهها رفتم، به قدري متأسف شدم كه نميتوانم وصف كنم. به همان افرادي كه گرفته بودند گفتم آيا شما شكم پاره شده يك زن را ديدهايد و چرا اين كارها را ميكنيد، شما چه انقلابياي هستيد؟ گفتند آنجا نظاميها بودند. گفتم اينجا راهآهن عمومي است. اين جنگ، جنگي ملي است و شما براي چه ميخواهيد نظاميها را بكشيد؟ در اين جنگ عراقيها به خاك ما تجاوز كردهاند. آنها عضو سازمان پيكار بودند كه از مجاهدين بريده بودند و مركز آنها هم در اراك بود. خانه تيمي آنها را بچههاي سپاه قم به كمك سپاه اراك در آنجا كشف كردند. وقتي انفجار حزب جمهوري رخ داد، افكار خيليها نسبت به اينها عوض شد. پيش از انفجار حزب جمهوري عدهاي ميگفتند بايد واسطهگري كنيم و اجازه ندهيم اينها طرد شوند، اما انفجار حزب جمهوري و كشتهشدن افرادي مثل شهيد محمد كه فردي بود كه بسياري روي او اتفاق نظر داشتند و كسي او را مرتجع نميدانست بسياري را خلعسلاح كرد. ولي از آن دوران خاطرهاي دارم، وقتي حزبجمهوري منفجر شد و محمد شهيد شد، من بسيار افسرده شدم، در همان زمان شنيدم آیت الله منتظري دنبال من فرستاده. من خدمت ايشان رفتم و ايشان گفتند من شما را خواستهام تا به شما بگويم مبادا حال كه تفنگ به دست شماست و فرمانده سپاه هستيد و به فرزند من، به محمد علاقه داشتيد، كسي را مورد ظلم قرار دهيد. اين خاطره براي من ماندگار است. يعني گفتند حق نداريد چنين كاري كنيد. اين جمله را درحالي گفتند كه برای شهدا و شهید محمد گريان هم بودند. البته من در سپاه به شدت با شكنجه مخالف بودم و مدتي هم كه من بودم نگذاشتم حتي يك سيلي به كسي بزنند، مگر اينكه من خبر نداشتم، يعني به بازجوهاي سياسي هم اجازه نميدادم، چون خودم شكنجه شده بودم. ولي متأسفانه آنها كار را به جايي رساندند كه پس از انفجارها كار از دست ما خارج شد و امكان دخالت ما وجود نداشت. معتقدم اين انفجارها نقطهعطفي بود كه نيروهاي مبارز، مسئلهدار شوند. آنها ميگفتند زندانرفتهها خراب هستند و عليه اينها تبليغ ميكردند. به قول يكي از نوشتهها، فضاي گفتمان را تغيير دادند. آنها فضا را به گونهاي كرده بودند تا من كه فرمانده سپاه بودم اگر ميخواستم تا تهران بيايم بايد چند بار ماشين را عوض ميكردم، زيرا مرتب ترور ميكردند و بسياري از افراد بيگناه نيز ترور شدند. حاجي حيدري از خمينيشهر را با اينكه چند فرزند داشت ترور كردند، زيرا عكس شهيد بهشتي را در مغازهاش زده بود. اين ترورهاي كور موجب شد خشونت و منطق كساني موفق شود كه پيشتر هم اين بحثها را ميكردند تا بگويند ما به شما ميگفتيم اينگونه ميشود. بنابراين اگر سازمان از همان اول همان تز اصلاح ايدئولوژي را پذيرفته بود و پذيرفته بودند كه اگرچه سازمان در مبارزه مسلحانه پيشتاز بوده است، ولي روحانيت هم در جريان مبارزه نقش مهمي داشته است و بخصوص نقش امام خميني(ره) را در رهبري كه بيبديل بود ميپذيرفت، اين مسائل پيش نميآمد، ولي اينها، اين را نميپذيرفتند و اجباراً با آن روبهرو شده بودند. اگر پذيرفته بودند و حداقل مشاركت ميكردند، شايد در ديگر نيروهاي انقلابي اين خشونت پيش نميآمد. در هر شهري كه ميديديم چه آنهايي كه ترور شدند و چه كسانيكه اعدام شدند، از نيروهاي كيفي بودند و بسياري از آنها جزو نيروي اين جامعه بودند.
پرسش: افزون بر اين اختلاف ايدئولوژيك كه ميگوييد كه در يك سو آنها خود را پيشتاز ميدانستند و بهظاهر احكام اصالت ميدادند و درگيري جدي بود، نقش دستهاي مرموز كه هر دو طرف را قبول نداشتند، چه بود؟ مثلاً كسانيكه نه امام را قبول داشتند و نه شريعتي و نه مجاهدين را. به دكتر سحابي كافر ميگفتند چون تكامل را قبول داشت. در خاطرات آيتالله شيخمحمد يزدي آمده كه يكبار امام را به منزل ايشان دعوت كردند. آقاي سيد منيرالدين حسيني شيرازي مطرح كرد كه اين منافقين از منافقين صدر اسلام خطرناكتر هستند و اجازه دهيد آنها را خلعسلاح كنيم. امام گفتند من كتابهاي آنها را خواندهام و اگر لازم باشد خودم ميگويم. اين مسئله در سال 1358 رخ داده است. اين مثال را مطرح كردم تا بپرسم نقش ديگران در درگيريها چه بوده است؟
پاسخ: من معتقدم اگر نيروهاي مرموز هم باشند، از كساني استفاده ميكنند كه افكار بسته دارند. شهيد محمد ميگفت جاسوس هرگاه شناخته شد، رحمت است، هر گاه شناخته نشد، زحمت است. ميگفت ناشناخته ناشناخته آن خيلي خطرناك است. بعد ميگفت برخي در خط هستند و خودشان نميدانند كه در خط هستند. من ميگويم اگر در اين جريان چهرههاي مرموزي هم بودند، ولي از عملكرد اشتباه اينها سوءاستفاده ميكردند. براي نمونه يك روز دو وصيتنامه روي ميز من گذاشتند. متوجه شدم وصيتنامه اسراي عراقي است كه در جنگ گرفته بودند. يك وصيتنامه مربوط به يكي از كشتههاي عراقي بود كه از جيب او بيرون آورده بودند كه از زينب، امام حسين و علياصغر نوشته بود و من ناراحت شدم و گفتم ببينيد چگونه شيعهكشي در دنيا راه انداختهاند، يعني طرف مقابل ما از زينب و امام حسين مينويسد و ما هم از زينب و امام حسين. هر دو هم كشته ميشويم. يكبار جلالالدين فارسي گفت، اين جنگ در منطقه (جنگ ايران و عراق) براي نابودي شيعه در منطقه بود. يعني دستان مرموز، از يكسو جنگ را براي نيروي انقلاب درست كردند و از آن سو هم در داخل، نيروها را به جان هم انداختند و اصولاً هم حکومتها و هم جریانهایي در طول تاریخ سعی کردهاند از مذهب و عواطف و احساسات مذهبی مردم و چهرههای موجه و مذهبی و مورد اعتماد مردم سوءاستفاده کنند و دینابزاری ـ با کمال تأسف ـ شیوهای رایج بوده است. در رژیم طاغوت هم تلاش میکردند از مذهب و مخصوصاً چهرههای مورد اعتماد مردم در اهداف خود استفاده کنند، هر چند بسیاری از اوقات بهدلیل زیرکی آقایان موفق نمیشدند. در خاطرات علم، در بخش روحانيت در موردآیتالله مرحوم آقاسيداحمد خوانساري ميگويد شاه به آقاي علم ميگويد، برو و از آقاي خوانساري نوشتهاي عليه مجاهدين بگير، اما آيتالله خوانساري نوشتهاي نداد. (ساليكه ميخواستند حنيفنژاد و بقيه را اعدام كنند، يك عده از جمله من، مرحوم موحدي ساوجي و حاجآقا رضا صهري در خمينيشهر به مسجد حاج سيد عزيزالله رفتيم. شب بين دو نماز خدمت آقاي خوانساري رسيديم. من جلو رفتم و گفتم حاجآقا! بچههاي مسلمان را ميخواهند اعدام كنند، چرا شما اقدامي نميكنيد. ايشان گفت اينها اسلحه داشتند. من گفتم امام علي(ع) هم شمشير داشت. گفتند علي(ع) را با آنها قياس نكن. آقاي صهري خواست به سر خودش بزند كه واي بچه مسلمانها را ميكشند و جلسه مسجد به هم ريخت و شلوغ شد و كماندوها ريختند، ما هم فرار كرديم.) از اينرو از اينكه آيتالله خوانساري موضع رسمي عليه مجاهدين نمیگرفت نگران بودند. بعد آقاي علم ميگويد اعليحضرت، باهري را فرستاد تا از خوانساري نوشته بگيرد، او گفته است من هم مسائل مسلحانه وخشونت را قبول ندارم، ولي چیزی نمینویسم اگر چيزي بنويسم به من فشار ميآورند. شاه هم نوشته بود كه بگذار ننويسد تا كمونيستها بيايند سر خودش را هم از تنش جدا كنند. درهر دو طرف گاهي اوقات ايدئولوژي ابزار ميشود و نفسانيات تحت پوشش قرار ميگيرد. در قرآن چندين آيه پيرامون كتمان است: «ان الذين يكتمون ما انزلالله.» كه ميگويد: «و يشترون باياتالله ثمن قليلاً»، آيات خدا را با پول كمي خرید وفروش می کنند، يعني دين ابزاري است و علماي يهود، نصارا و علماي ديگر دين را و آياتي را كه ميدانستند، به خاطر منافع خود اعلام نميكردند و كتمان ميكردند. متأسفانه نفسانيات در هر دو طرف بوده است. براي نمونه، من كه مسلمان بودم در بند 4 و 5 زندان، لنگ حمام يكي از آقايان كه سربند بود روي سر من خورد و او گفت چرا سرت را زدي، لنگ من نجس شد. جلوي چپها هم اين حرفها را به من زد و علي خاوري و بقيه هم خنديدند. گفت چون شما با اينها حرف ميزنيد و رابطه داريد، نجس هستيد، يعني چنين تفكري بود كه نفسانيات هم در آن دخالت داشت. اگر آنها به آن مسائل توجه نميكردند و نفسانيات را كنار ميگذاشتند، ميتوانستيم بسياري از قضايا را حل كنيم. من شنيدم آن زمان آقاي اردبيلي پيشنهاد كرده بود كه آقاي رجوي شهردار تهران شود. حالا بايد اين را از خودشان پرسيد.
پرسش: در گفتوگوي چشمانداز ايران با حجتالاسلام هادي غفاري، او اشاره كرد كه شهيد بهشتي اين پيشنهاد را داده بود. پاسخ: نميدانم. من به ياد دارم مسعود رجوي هم كه به قم آمده بود تا با امام ملاقات كند و بهظاهر يكبار ملاقات كرده بود. پس از ملاقات به منزل یکی از روحانیون آمده بود و من هم آنجا بودم. مذاكرات آنجا را به ياد ندارم، اما يادم است كه با سيدحسين خميني آمده بودند. در آن زمان و با آن فضاي احساسي كه وجود داشت بعضي مسائل رخ ميداد. شايد اگر الان بود برخي مسائل رخ نميداد. همانطور كه پيشتر گفتم اگر آنها خصلت رهبريطلبي خود را كنار ميگذاشتند برخي مشكلات حل ميشد. ديديم كه آقاي رجوي، خودش را در حد رهبري ميديد و نميخواست به كمتر از آن، يعني به اجراييات اكتفا كند. آن بخش هم بايد واقعيت اين طرف را ميپذيرفت و خواهان اين نبود كه آنها به كل نباشند. اگر امكان چنين چيزي بود و اين ديدگاهها اصلاح ميشد و سازمان ميپذيرفت كه روي ايدئولوژي بايد كار شود و اشكالاتي وجود دارد و روي سؤالات كار كند و حداقل حركتهاي پيكار را در بعد از انقلاب محكوم ميكرد (چون كارهاي آنها را هم محكوم نميكردند) برخي مشكلات حل ميشد. پرسش: گنبد را محكوم كردند. پاسخ: بله، اما دو پهلو بود و بهگونهاي بود كه حركت خلقها را مطرح ميكردند. من نميخواهم مقصرتراشي كنم، اما رهبري مجاهدين بسيار بهدنبال تمامیتخواهی بودند و اين تحليل را هم داشتند كه در جامعه موفق ميشوند. آنها فكر ميكردند با خشونت امكانات بيشتري بهدست ميآورند تا مذاكره. اگر اين فكر را نميكردند كار به اينجا كشيده نميشد كه در عراق آن مسائل رخ دهد. كساني كه در عراق از آنها جدا شدند چه بلايي بر سر آنها آوردند. من حتي آن زمان حرفهاي آنها را به جمع مجاهدين موسوم به ميثمي نميگفتم، چون گفتم دعوا درست ميشود، ولي نظر آنها نسبت به آن جمع خيلي منفي بود. سعادتي به من ميگفت مگر كسي كه دستش را داده و چشمهايش كور شده، بايد به او رحم كرد. حالا اين اتفاق افتاده كه افتاده باشد. من گفتم اين چه حرفي است كه شما ميزنيد. اين مسائل انساني است و شما چرا مسائل را با هم مخلوط ميكنيد. يعني به نوعي مسخ شده صحبت ميكرد، حالا نامه آخر آقاي سعادتي هم اگر راست باشد مطالب در ارتباط: ــ 30 خرداد 1360؛ نگاه برتريطلبانه از هر دو سو ـ صادق زیبا کلام ــ مصاحبه سعید شاهسوندی با نشریه چشم انداز
سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد |