_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

 

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

خاطرات الهه قوام پور

آهای مردم ! پسرم را ندیدید؟ قسمت دوم

03.11.2010

الهه قوام پور

لینک به قسمت اول

اصولاً سازمان برای بعضی از پایگاه  های خودش  از خانه های اجارهای یا ساختمان های اهدایی صدام حسین   استفاده میکرد که در کنار هم قرار داشتند و برای پیشبرد و دسترسی داشتن  به همدیگر قسمتی از دیوار بین خانه ها را خراب میکرد ،  از طرفی هم نمی خواست که   رفت و امدهایشان  مورد کنجکاوی همسایگان قرار بگیرد . بعضی از بچه ها که خانه هایشان تو در توی چنین ساختمانهایی  بود  توسط مادرشان و یا فرد دیگری از وسط دیوارها می گذشتند و به مهد کودک می آمدند.  البته بیشترین بچه های ما از پایگاه های دیگر بودند. هر روز بچه ها سر  ساعت  هشت  صبح  توسط پیک به ما سپرده میشدند  و ما انها را تحویل میگرفتیم  . خود ما مربیان  ساعت هفت  و نیم سر کار می رفتیم و  شکل کار اینجوری بود که  بچه ای که مادرش مربی کودک بود حق  نداشت  توی آن  بخشی که مادرش کار میکند، باشد و به همین خاطر  مربیان اول بچه هایشان را به مهد کودک میگذاشتند و بعد  به نوبت از هر بخشی یکنفر میرفت در حیاط  و بچه ها را تحویل میگرفت بعد از اینکه انها به داخل مهد کودک می آمدند    لباس انها را در می آوردیم  و لباس راحت به تن انها می کردیم و انها را در صف قرار میدادیم و مثل سر باز از آنها می خواستیم که  یک دور رژه بروند و مثل سر باز درجا بزنند  و یک دو سه کنند و در مقابل تمثال مسعود و مریم  سرود بخوانند و  درود بفرستند.  با این کار کودکان معصوم را مثل سربازان ارتشی بار می اوردیم و دنیای شادی  و کودکانه آنها را میگرفتیم . توی یک مطلبی خواندم که ارتش عثمانی  هم برای اینکه سربازان خشنی برای جنگ ها تربیت کنند از همان ابتدا چنین رفتاری می کرده اند.  هر بخش چهار مربی و شانزده  بچه داشت که  هر هفته چهار بچه تعیین میشد  که تحت مسولیت یک مربی قرار میگرفت   و  کار  مربی یاد دادن  نطافت کردن خواباندن و غذا دادن  انها بود. بنظرم انها روش تربیتی را میخواستند سبک سوئد پیش ببرند واین را زمانی من متوجه شدم که دیپلم سوئد را گرفتم و یکسال در مورد تربیت کودک   اموزش  دیدم و چند سال هم بعنوان مربی کودک کار کردم  البته میخواستم لیسانس تربیت کودک بگیرم که پلیس مخفی سوئد از هر گونه رشد و فعالیت من ممانعت میکرد و کاملا توی تور انها بیگناه افتاده بودم   که خیلی چیزها را از دست دادم که بعدا به ان  اشاره مفصل خواهم کرد . در هر حال تفا وت زیادی بین این دو نوع  سبک تربیتی وجود داشت. ناگفته نماند هر کار و روش و سیستمی  که در سازمان انجام می شد ، قرار بود  در ایران   بعد از سرنگونی رژیم انجام  شود   . بچه هایی که من باهاشان کار میکردم بین دو یا سه ساله  بودند . اولین روز مهد کودک من  با چهار بچه شروع شد  سه دختر و یک پسر از همکارانم پرسیدم چه وظایفی من دارم که با بچه ها باید انجام دهم انها گفتند هرتجربه ایکه در مورد بچه خودت داری  انجام بده و اگر احساس کنیم اشتباهی انجام میدهی تدکر میدهیم  .  خیلی سخت بود بدون اموزش  بخواهم کار تربیتی که بسیار ظریف و حساس است انجام بدهم و این کار  بسیار تفاوت داشت بین تربیت اجتماعی تا تربیت خصو صی  و خانوادگی  به هر حال ان روز  به جلوی چهار بچه تحت مسئولیتم رفتم  و خودم را معرفی کردم و از اونها هم  خواستم که خودشان را معرفی کنند و بعد کتابی را که حاوی عکس چند حیوان بود با صداهای حیوانت  به انها معرفی کردم   اونها شروع به خندیدن کردند  بعد که دیدم  که موضوع جالبه براشان شکل راه رفتن اون حیوانات را  هم انجام دادم . یک پسر بود که اسمش آرش بود ، خیلی ناز و با هوش بود و همه چیز را زود یاد میگرفت. دختری هم بود بر عکس آرش  که  دلش نمی خواست چیزی یاد بگیرد او مشکل معد ه ای داشت و بخاطر همین نیاز داشت بیشتر از لحاط نظافت به او رسیدگی شود  من سعی میکردم  مانند فرزند خودم این بچه را تر و خشک کنم و مانع خوردن بیش ازحد او بشوم که مادرش مخالف بود البته مادرش در اشپزخانه  هتل کار میکرد  و طبیعتا این مخالفتها  باعث میشد شکل تربیتی به نحو احسن پیش نرود. آرش روزها خوابش نمیبرد و کمی عصبی بنظر میرسید پدر و مادرش را از دست داده بود و او را تحت سر پرستی پدر و مادر دیگری  قرار داده بودند . هر چند که در سازمان این  حقه و نیرنگ وجود داشت که مثلا  توجه دارند به  بچه هایی که پدر و مادر ندارند،  اما واقعیت این نبود . همه بچه ها چه با پدر و مادر و چه بدون آنها تنها بودند روز اول سخت بود با آرش کنار   آمدن و مربیان گفته بودند که بسیار باید قاطع با او رفتار کنی. راستش را بخواهید من نمی خواستم از روش زور با آرش بر خورد کنم  . او موقع خواب سر و صدا میکرد و نمی خواست بخوابد اول  سه تا بچه ها را خواباندم و به طرف آرش رفتم و  از او خواستم  که بخوابد صدای مربیان بلند شد و تهدید این بچه معصوم می کردند که اگر نخوابد تنبیه می شود او را به نزدیک خود بردم و از او خواستم   که توی چشمای منو نگاه کنه و به من بگه چرا نمی خوابه  اول قبول نمی کرد ولی بعدا به چشمان من خیره شد و شروع کرد به خندیدن..پیشنهاد من برایش جالب بود و به همین خاطر پذیرفت دستانم را توی سر قشنگ بی نوازشش به آرامی چنگ بزنم و برایش شعربخوانم. تا مدتیکه من با آرش کار کردم او هر روز میخوابید و هر وقت که این پسر ناز را میدیدم بی اختیار بغضم میگرفت و  به طرفش میرفتم و دلم میخواست تمام وقتم را به او بدهم  یک روز وقتیکه توی  دستشویی مشغول عوض کردن پوشک یک بچه بودم آرش محکم به زمین  میخورد و گریه میکند وقتیکه برگشتم به اتاق   تا مرا دید گفت ماما من زمین خوردم و بطرفم امد به محض اینکه نزدیک شد یکی از مربیان گفت ارش تو باید تنبیه بشوی . الهام مادر تو نیست و باید بری کنار دیوار بیایستی و حق بازی با کسی را نداری .او رفت و کنار دیوار  ایستاد و نگاه من میکرد و میگفت ما ما  کمکم کن  من به جلو رفتم و گفتم چی شده سرش را نشانم داد  که زمین خورده اوردمش و کمی سرش را ماساژ دادم گریه اش متوقف شد.  برای او و سه بچه دیگر شروع کردم شعر خواندن و بازی کردن  . همکارم که دختر جوانی بود به ارامی به من گفت این یکی از فاکتهای اشتباه شماست و من هم  در جواب گفتم شما مواطب بچه های خودت باش .هفته بعد  آرش را به پایگاه دیگری بردند و من هر گز او را ندیدم . در نشستهایی که داشتیم بچه های معصوم  هر کدام مانند ادم بزرگ مورد بحث قرار میگرفتند   و بسیار درد ناک است که بخواهم انها را ریز کنم و بنویسم  ولی بر خورد ما در مقابل این بچه های معصوم  بسیار دگم و ارتشی بود هر روز  ساعت ۱۱ بچه ها غدایشان را میخوردند و ساعت ۱۲ به خواب ناز میرفتند و در بعضی از مواقع بعضی از بچه ها نمیخوابیدند و مربیان سعی میکردند انها را بخوابانند چهل و پنج دقیقه گاهی زمان میبرد که انها بخوابند برای بچه ایکه چهل و پنج دقیقه بیدار بود و حالا که خوابش برده بود  بعد از یک ربع او را بیدار میکردند و اصولا چنین بچه هایی نحس بودند  و عکس العملشان با پرتاب اسباب بازی و مو کشیدن بچه های دیگر شروع میشد هیچگونه هوا خوری برای بچه ها نبود و تمام زمان مربی با جیغ و داد و نوشتن فاکتهایی که از بچه ها میدید و روی تابلو می نوشت که شب در موردشان صحبت کند . در زمانیکه بچه ها می خوابیدند کار ما خورد کردن گوشت و یا پاک کردن سبزی و یا پوست گرفتن بادمجان بود ویک روز درمیان کتاب می خواندیم  . کتابها بیشتر در رابطه با کشورهای سوسیالیستی    و نوع حکومت انها بعد از به قدرت رسیدن بود. یادم میاد کتابی میخواندیم در مورد انقلاب کوبا  و نحوه نوع تربیت کودک در انجا   وقتیکه چنین کتابهایی خوانده میشد، یاد شاه و ساواک می افتادم که می گفتند مجاهدین مارکسیستهای اسلامی هستند و سوال برایم پیش می آمد که چرا سازمان مجاهدین متمرکز شده اند روی کشورهایی با ایدولوزی های   توتالیتر؟ کتابی که ما می خواندیم در مورد کمبود مربی کودک  بود که کوبا از زنان تن فروش بعنوان مربی استفاده میکرد و  بعد از کتاب خواندن می خواستند نقطه نطرات خود را در مورد کتاب بیان کنیم  راستش من اصلا مخالف  دولت کوبا نبودم و نیستم بنظرم کوبا اولین کشور در  جهان است که سطح پاکیزه گی  و بهداشت را رعایت میکند و دارو و بیمارستان  بصورت رایگان در اختیار مردمش قرار میدهد  ولی ایا  مردم این کشور آزاد هستند؟ ایا توانسته اند در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند؟ آیا کوبا یک کشور دمکراتیک است ؟ آیا زنان تن فروش که در رابطه با تن فروشی اسیبهای فیزیکی و روانی دیده اند و خود انها نیاز به اموزش و نگهداری و غیره دارند صلاحیت داشتند که ازتن فروشی به شغلی حساس و طریف  دست یابند؟ سوال هایی بود که   من داشتم  و  هرگز جوابی برایشان نگرفتم. آنها  مرا زنی ابله بیسواد  وفاقد درک صحیح از جامعه میپنداشتند . من آدم سیاسی نبودم  و هرگز ادعایی در این مورد  نداشتم  ولی من دوست نداشتم  در کنار کسانی قرار بگیرم که فکرشان با فکر من  هیچگونه همخوانی ندارد.

از نقل و انتقالم به پایگاه جدید یعنی اولین زندان من بعد از اعلام جدایی   از درون سازمانی که  که شباهت زیادی  به سازمانهای مافیایی داشت بگم .   وسائلم را خانمی که مسئول تشکیلاتی ام بود جمع کرد و  مرا به پایگاهی برد که هرگز انجا نرفته بودم و نمیدانستم که این پایگاه در همان کوچه ای که ما زندگی میکنیم  وجود دارد .  این پایگاه  مقابل  پایگاه های ردیف شده بود ولی خیلی پاین تر نزدیک به کوچه اصلی که به خیابان منتهی می شد دو اتاق داشت و یک حیاط کوچک که در یکی از اتاقها بعنوان اشپزخانه  استفاده می شد و تقریبا سبک قدیمی بود و از حمام و دوش خبری نبود . وقتیکه به آنجا رفتیم من   متوجه شدم که تعداد زیادی از خواهرها ی رده بالا در خواب ناز فرو رفته اند و این خواب  حاکی  از یک نشست طولانی شبانه بود که انها شب قبل داشتند .  خود من در نشست های  شبانه زیاد بودم  ولی صبح باید در سر کارحاضر میشدم انروز فهمیدم که سازمان تبعیض بین افرادش می گذاره  . انها تا ساعت دوازده  طهر انجا بودند   و بعد یکی یکی ار  انجا رفتند خانمی که  مرا همراهی کرده بود گفت همینجا بمان که برایت غدا  بیاورند و از اینجا حق تکان خوردن نداری  و بعدا  رفت .  پسرم را به داخل حیاط بردم و شروع کردیم  به بازی کردن و خندیدن ولی از غذا  خبری نبود به طرف یخچال رفتم و مقداری شیر و تخم مرغ در یخچال بود بلافاصله شیر را بیرون اوردم و هر کداممان یک لیوان شیر نوشیدیم و بعد از بازی خسته شدیم و به اتاق برگشتیم  و خوابمان برد. چون که من شب قبل هم  نخوابیده  بودم   حدود ساعت ۵  بعد از ظهر بود که با سر و صدای مسئولم   از  خواب بیدار شدم  ازش پرسیدم که چرا غذا  برای بچه ام نیاوردند او گفت خودت باید میرفتی و می اوردی  با او به تندی برخورد کردم  او گفت خیلی پاهایت را فراتر گداشته ای اگه دوست داری از اینجا بری  برو ولی بچه باید بماند و بچه مال سازمان است وقتیکه گفت بچه مال سازمان است ترس عجیبی تمام وجودم را تسخیر کرد  و گفتم به اون همسر نامرد من  بگو بیاد.  گفت همسرت مال تو نیست ، او متعلق به سازمان است هر چه که سازمان بگوید او عمل میکند و با سرعت  رفت ... راستش را بخواهید اصلا نمیدانستم توی اون شرائط چگونه عمل کنم بخصوص در رابطه با بچه ام و نجات او  تصمیمم گرفتم فرار را بر قرار ترجیح بدهم به دنبال کفشهایم میگشتم ولی اثری از انها نبود بنظر میرسید کسی عمدا انها را برداشته بود ترجیح دادم پای برهنه انجا را ترک کنم . کمی منتظر ماندم که هوا تاریک شود نزدیک غروب بود و نم نم باران زمین را تقریبا خیس کرده بود و هوا به طرف تاریکی پیش میرفت برق خانه رفته بود و غم بزرگی مرا محاصره کرده بود پسرم را به اغوش کشیدم و به طرف درحیاط رفتم  توی  کوچه را  به دقت نگاه کردم که ریسک نکنم وقتیکه متوجه شدم همه در حال خوردن شام هستند  دوان دوان خود را از کوچه فرعی به اصلی رساندم وشروع به دویدن کردم واین دویدن  شادی کاملی را برای بچه ام بوجود اورده بود و میخندید و فکر میکرد در حال بازی کردن با او هستم سنگهای ریز  یکی پس از دیگری در کف پاهای من فرو میرفتند و ازارم میدادند  نفس زنان خودم را  کنار جاده رساندم و جلوی یک تاکسی را گرفتم و سوار شدم  با انگلیسی دست و پا شکسته از او  خواستم مرا به مرز ایران ببرد یا اینکه محل اتوبوسهای که  به شهر  سلیمانیه  میروند را به من نشان بدهد اول به حرفهایم خنده اش گرفت و فکر می کرد که من شوخی می کنم ولی وقتیکه متوجه شد موضوع جدی است و به خواهش و گریه رو اوردم بسیار ناراحت شد  و گفت به اداره پلیس میرویم از  او خواستم که مرا پیاده کند ولی  او قبول نکرد. از رفتار او  ناراحت بودم و کاری نمیتوانستم بکنم  مرا به اداره پلیس برد و به عربی چیزهایی که در مورد من  که خودم گفته بودم  به افسریکه پشت میزنشسته بود گفت و رفت . افسر نگهبان با مهربانی و خیلی مودب گفت بشین و گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد بعد از نیمساعت مردی کوتاه قد که خودش را مترجم معرفی کرد  امد و از من خواست که با او به مخابرات یعنی اداره   پلیس مخفی عراق بروم . در طی این مدتیکه منتطر مترجم بودم حدود پانزده پلیس را یکی بعد از دیگری ملاقات کردم که هر کدام  به طرفم می امدند و می پرسیدند ایرانی  ؟ همگی می دانستند من ایرانی هستم ولی با این سوال که ایا من ایرانی هستم یک ارتباط کوتاه بر قرارمیکردند  یکی از انها به فارسی گفت فدات بشم یعنی چی ؟ نگاهی به او انداختم و  جوابش را ندادم که بعدا به انگلیسی گفت زنهای ایران خیلی زیبا هستند .  ماشین پاترول سیاهی در بیرن قرار داشت و راننده به جلو امد و  در ماشین را برای من و پسرم باز کرد که سوار شویم چرخهای ماشین با سرعت به حرکت درامدند و راننده به  سمت چپ  و بعد مستقیم  راه خودشو ادامه داد سکوت مطلقی فضای ماشین را فرا گرفته بود پسرم  توی بغلم خوابش برد و من از  پشت شیشه ماشین بیرون را نگاه میکردم  هوا تاریک بود و خیابان خیلی خلوت نم نم باران جاده های اسفالتی را براق کرده بود و سارها که تعدادشان بی شمار بود در درون هم روی سیمهای برق منتطر پایان بارش بودند  ماشین میرفت که مرا به جایی ببرد که هر گز تصورش را نمیکردم ...قراره چی بشه؟ چی میخواهند با من بکنند ؟ مگر افسر پلیس نمیتوانست کمکم کند که به پلیس مخفی زنگ زد  ؟ چرا پیش پلیس مخفی ؟ سوالهایی  بود که هر لحطه  مرا مضطرب میکرد اشکهایم سرا زیر شد و با صدای بلند پرسیدم خدایا تو کجایی ؟ مترجم برگشت و گفت همین جاست  پیش من و تو... قسمت شما این بوده  بنطر میرسه ادم بدشانسی هستی گفتم به شانس اعتقاد ندارم هر کسی خودش راه خودشو انتخاب میکنه من باید بگم خانواده ام راه را برای من انتخاب کردند  توی همین گفتگوها بودیم که راننده ایستاد و ما را داخل ساختمانی پیاده کرد و رفت  حیاط زیبایی بود .  از چراغ هایی که توی پارکهای ایران استفاده میشود نصب کرده بودند باغچه های پر از گل و با سلیقه ایی خاص و حوض بسیار بزرگ شبیه استخر در وسط حیاط بود   درهر دوطرف حیاط ساختمان بود  مترجم مرا به سمت راست حیاط که راهروی کوچکی داشت برد و از درون راهروی کوچک به راهروی دیگری و به در اتاق بزرگی  ایستادیم  اقایی قد بلند که ظاهری اراسته و مودب بنطر میرسید در را باز کرد و به جلو امد و با من دست داد  و از من خواست روی مبل بشینم جای مترجم را او مشخص کرد . اتاق بسیار بزرگ بود شبیه اتاق پدیرایی خانه پدریم بود فرشها ی ایرانی زمین را پر کرده بود و دور تا دور اتاق مبل بود و در گوشه ایی تلویزیون قرار داشت  . او خود را افسر مخابرات معرفی کرد  و ضمن اینکه دستانش هر دو در جیب شلوارش جا داده بود بالا و پایین اتاق را طی میکرد و موقع برگشت   به من خیره میشد  .. پرسید برای چی می خواستی فرار کنی؟ داستان  شب گدشته را برایش تعریف کردم  از من  چندین بار پرسید کتکت زدند یا نه؟ اگر کتک خورده ای بگو  ... بعدا در مورد خورد و خوراک سوال کرد  که چه میخورید کی میخورید و کی فعالیت  میکنید و کی مبخوابید  که من برایش توضیح دادم همه از همدیگر اطلاع کافی ندارند که چه میکنند . نوع کار مرا پرسید وقتیکه گفتم من مربی کودک هستم خندید و گفت پس شما برای خودتان یک کشور تشکیل داده اید    شما  هم  ارتش  تا مربی کودک و زندان دارید .سوال کرد من برای تو چه میتوانم بکنم ؟ گفتم مرا بگذار  از این جا به سلیمانیه بروم  و  از انجا به کردستان ایران دوباره خندید و  گفت خیلی دل بزرگی داری ؟ ایا همه زنان ایران مثل تو شجاع و نترسند ؟ من گفتم از من ترسوتر وجود ندارد اگر ترسو نبودم فرار نمی کردم  باز هم خندید ... و در پایان  گفت ببین تو همسر داری و همسرت جای دیگری از سازمان است و بخاطر این من ترا تحویل انها میدهم و  از انها تعهد می گیرم که کاری با تو نداشته باشند و بگدارند از همانجایی که امده ای با کمک انها برگردی  گفتم اگر همسر نداشتم چی میشد گفت ما  بتو پول میدادیم  که خانه بسازی و همینجا در کرکوک زندگی کنی برایم خیلی عجیب بود پیشنهادش .....ازش ناراحت بودم و خواستم که بگذارد من بروم  او گفت سید الرئیس  اینها را خیلی دوست دارد و به اینها خیلی احترام می گذارد اینها برای سید الرئیس کار میکنند ...از خودم پرسیدم  چه کاری  است که اینها انجام میدهند و ما نمی دانیم ؟

ادامه دارد

 ــ مصاحبه محمد حسین سبحانی با آقای دکتر ابوالحسن بنی صدر ( ایران قلم )

ــ پنجمین پیام صوتی خانم بتول سلطانی خطاب به ناهید بلوچستانی، الهام و شهرام کیامنش ( بتول سلطانی )

ــ داستان سی زن ( مهدی خوشحال )

ــ نامه خانم بتول ملکی  به خانم هیلاری کلینتون وزیر محترم امور خارجه آمریکا ( بتول ملکی )

ــ نامه ای به خواهرم بتول سلطانی ( الهه قوام پور )

ــ مصاحبه محمد حسین سبحانی با آقای دکتر ابوالحسن بنی صدر ( ایران قلم )

ــ مصاحبه بنیاد خانواده سحر با آقای علیرضا عینکیان ( بنیاد سحر )

ــ  نامه آقای میلاد آریایی به آقای اد ملکرت نماینده سازمان ملل متحد در بغداد ( میلاد آریایی )

ــ نامه سرگشاده کانون ایران قلم به نماینده سازمان ملل متحد در بغداد ( ایران قلم )

ــ چهل تن دیگر به جمع خانواده های متحصن مقابل قلعه اشرف در عراق پیوستند ( بنیاد سحر )

ــ اعلام جدایی آقای روح الله تاجبخش از فرقه مجاهدین در همبستگی با خانواده های دردمند اسیران قلعه اشرف ( روح الله تاجبخش )

ــ  کتاب " پیکر زخمی " منتشر شد ( بتول ملکی )

ــ علیرضا عینکیان از فرقه مجاهدین فرار کرد، گریزی دیگر از پادگان فرقه ای اشرف ( بنیاد سحر )

ــ  نامه ای از زبان یک تیرباران شده سال 1350 به مسعود رجوی ( میلاد آریایی )

ــ آمدم،حلقه به در کوفتم و برگشتم ( آریا ایران )

ــ مجاهدین ، نافی آزادی آدمی ( آرش رضایی )

ــ نامه بنیاد خانواده سحر به دبیر کل ملل متحد ( بنیاد سحر )

ــ شعری برای زن دلاور ایرانی خانم بتول سلطانی عزیز ( فرزاد فرزین فر )

ــ ترجمه کتاب فرقه ها درمیان ما منتشر شد ( ابراهیم خدابنده )

ــ پیام خانم بتول سلطانی به قربانیان اسیر در قلعه اشرف در مورد تجاوز های جنسی ، ایدئولوژیک مسعود رجوی ( ایران قلم )

ــ شکست اخلاقی آمریکا و اتحادیه اروپا در قبال تروریسم ( فرزاد فرزین فر )

ــ مجاهدین ، نافی آزادی آدمی - قسمت اول ( آرش رضایی )

ــ سوز و گداز  فرقه مجاهدین از روشنگری های فعالین حقوق بشر ( بتول سلطانی )

ــ خروج آمریکاییان از عراق و نگرانی رو به افزایش مجاهدین ( میلاد آریایی )

ــ خاطرات  مهرداد ساغرچی یکی از قربانیان سازمان مجاهدین خلق ـ قسمت دوم ( مهرداد ساغرچی )

ــ ذهن بیمار رجوی وانقلاب ایدئولوژی مجاهدین( علیرضا میرعسگری )

ــ کانون ایران قلم نسبت به تهدیدات تروریستی فرقه مجاهدین علیه خانم بتول سلطانی هشدار می دهد ( ایران قلم )

ــ غبار روبی از رای دادگاه کلمبیا در مورد سازمان مجاهدین ( بهار ایرانی )

ــ مجاهدین خلق از کجا تا به کجا؟ ( حامد صرافپور )

لینک به گزارش بیست و سوم سمینار پاریس ـ فیلم و متن مصاحبه با آقای مصطفی محمدی از کانادا  و رضا صادقی از فرانسه

لینک به گزارش بیست و دوم سمینار پاریس ـ فیلم و متن سخنرانی خانم نلی توماسینی فعال حقوق بشر از هلند

لینک به گزارش بیست و یکم سمینار پاریس ـ مصاحبه آقای بهزاد علیشاهی با آقای ایوب کردرستمی و خانم فریده براتی در حاشیه سمینار پاریس

لینک به گزارش بیستم سمینار پاریس ـ متن و فیلم مصاحبه با خانم حوریه محمدی  و آقایان بهادر خرمی و سعید حضرتی

لینک به گزارش نوزدهم سمینار پاریس ـ متن کامل سخنرانی خانم سلطانی عضو سابق شورای رهبری مجاهدین  در مورد فساد جنسی مسعود رجوی  + بخشی از فیلم های سمینار برای داونلود

لینک به گزارش هجدهم سمینار پاریس ـ سخنرانی خانم بتول سلطانی  + تماس خانم عبداللهی مادر یکی از قربانیان از مقابل  قلعه اشرف با سمینار پاریس  

لینک به گزارش هفدهم سمینار پاریس ـ نامه کمیته برگزارکننده سمینار پاریس به دکتر نوری المالکی نخست وزیر عراق

لینک به گزارش شانزدهم سمینار پاریس ـ فیلم و متن مصاحبه آقای میلاد آریایی با خانم سعیده جابانی

لینک به گزارش پانزدهم سمینار پاریس ـ متن و فیلم سخنان آقای آنتوان گسلر نویسنده و پژوهشگر سوئیسی  در سمینار پاریس

لینک به گزارش چهاردهم سمینار پاریس ـ حضور هیئتی از شرکت کنندگان سمینار پاریس در دفتر سازمان دیدبان حقوق بشر در پاریس

لینک به گزارش سیزدهم سمینار پاریس ـ متن و فیلم سخنان آقایان مسعود جابانی و شمس حائری در سمینار پاریس

لینک به گزارش دوازدهم سمینار پاریس ـ نامه کمیته برگزار کننده سمینار پاریس به وزیر دادگستری فرانسه + اسامی 182 حمایت کننده

لینک به گزارش یازدهم سمینار پاریس ـ سری دوم از عکس های سمینار پاریس

لینک به گزارش دهم سمینار پاریس ـ نامه شرکت کنندگان در سمینار پاریس به سفیر آمریکا در فرانسه + اسامی 182 حمایت کننده

لینک به قسمت نهم سمینار پاریس ـ سری اول از عکس های سمینار پاریس

لینک به قسمت هشتم سمینار پاریس ـ فیلم  کوتاهی از  برگزاری گردهمایی پاریس در حمایت از خانواده های قربانیان قلعه رجوی در عراق

لینک به گزارش هفتم سمینار پاریس ـ ملاقات هیئتی از شرکت کنندگان در سمینار پاریس با آقای دکتر ابوالحسن بنی صدر

لینک به گزارش ششم سمینار پاریس ـ نامه شرکت کنندگان در سمینار بزرگ پاریس به دبیر کل سازمان صلیب سرخ جهانی با اسامی 182 حمایت کننده

لینک به گزارش پنجم سمینار پاریس ـ هیئتی از شرکت کنندگان سمینار پاریس با نهادهای بین المللی دیدار خواهد کرد

لینک به گزارش چهارم سمینار پاریس ـ آکسیون اعتراضی در حمایت از قربانیان فرقه مجاهدین در شهر پاریس

لینک به گزارش سوم سمینار پاریس ـ قطعنامه شرکت کنندگان در حمایت از خانواده های قربانیان قلعه رجوی ، کمپ اشرف ـ عراق

لینک به گزارش دوم سمینار پاریس ـ فعالان حقوق بشر خارجی و ایرانی رهبری فرقه مجاهدین را متهم می کنند

لینک به گزارش اول سمینار پاریس ـ حمایت از خانواده های قربانیان قلعه رجوی ( کمپ اشرف ـ عراق

 

________________

قرائت قطعنامه سمینار پاریس  توسط آقای محمد حسین سبحانی

قسمت اول

http://www.youtube.com/watch?v=eErhoG7fmDQ

قسمت دوم

http://www.youtube.com/watch?v=6x5zTeg_t2Q

قسمت سوم

http://www.youtube.com/watch?v=6RWEnw8QbB4

_______________________________________________________________________

سخنرانی آقای مسعود خدابنده

http://www.youtube.com/watch?v=xqBmEt5yWQo

 

_____________________________________________________________________-

سخنرانی آقای مصطفی محمدی در سمینار پاریس

قسمت اول

http://www.youtube.com/watch?v=uB2rD5zSOlc

 

قسمت دوم

http://www.youtube.com/watch?v=B7VrWkWjfww

_____________________________________________________________________

 

سخنرانی خانم بتول سلطانی عضو سابق شورای رهبری مجاهدین  در مورد فساد جنسی مسعود رجوی

 

برای مشاهده فیلم در یوتیوب بر روی دو آدرس زیر کلیک کنید ـ قسمت اول

 

http://www.youtube.com/watch?v=_zcWmc9uLGU

 

http://www.youtube.com/watch?v=XGTl4Y_lCd8

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد